طغیان علم مدرن علیه هویت انسان مدرن

 

نیما نریمانی[1]

به باور عموم افراد که آشنایی اجمالی با تاریخ دنیای مدرن دارند، هم‌زمان با شکل‌گیری نگاه علمی جدید نزاعی بنیادین میان دو رویکرد مهم در تاریخ بشر به اوج خود می‌رسد، یعنی نگاه دینی به جهان و نگاه سکولار و پس‌ازاین علمی. این نزاع در عصر روشنگری (Enlightenment) نزاع میان ارزش‌های دینی-کلیسایی و ارزش‌های خود بنیاد انسانی است. درواقع انسان مدرن غربی بر آن است تا بدون اتکا به ریسمان‌های آسمانی بر پای خود بایستد و جهان را آن‌طور که عقل رهاشده از آسمانش می‌تواند بشناسد و دنیای خود را آن‌طور که دلخواه خود و نه خدایان است بسازد. کانت، شاید بزرگ‌ترین فیلسوف عصر روشنگری، در مقاله مشهور و اثرگذار خود با عنوان “روشنگری چیست؟” می‌گوید جوهره روشنگری اتکای انسان به فهم خود و بی‌نیازی از راهنمایی دیگران است و این آغاز بلوغ و رهایی از کودکی انسان است. او مهم‌ترین لازمه این امر را آزادی می‌داند. و رهایی از سیطره دین را مهم‌ترین گام این اقدام. (Imanuel Kant, What is Enlightenment?)

انسان مدرن این‌چنین هویت خویش را می‌یابد و عَلَم هویت جدید خویش را در برابر نگاه دینی سنتی برافراشته می‌نماید. اما در این مقابله مهم‌ترین سلاح و نیروی پیشران او چیزی نیست جز علم مدرن. علم مدرن مستحکم­ترین ریسمانی است که انسان مدرن پس از رها کردن رسیمان دین بدان چنگ میزند. انسان مدرن به‌وسیله علم مدرن هم نگاه سنتی-دینی را به چالش می‌کشد و آن را به محاق می‌برد و خود را از سیطره آن رها می‌کند و هم شناخت خاص و مستقل خود از هستی را در تقابل با هستی‌شناسی دینی بنا می‌نماید و هم به کمک آن زندگی خویش را بدون هرگونه امداد آسمانی شکل می‌دهد. ایده اصلی نهضت روشنگری آن بود که روش علم مدرن را می‌توان به تمام حوزه‌های زندگی انسان که پیش‌تر تحت سیطره تفکر مسیحی بود تعمیم داد (Frederick Olafson,3).

 بدین سبب گویی با اتکای به علم مدرن انسان مدرن راه رسیدن به آرمان­های خویش را کوتاه می‌کند و شاید به همین خاطر بیشترین همت خود را مصروف آن می‌نماید. گویی او معبود و معشوق جدید خویش را یافته است، معبودی که خود با دو دستان خویش آن را خلق و بزرگ کرد و همچون جان خود وی را پروراند.

اما این پایان ماجرا نبود، علم مدرن اگرچه بهترین یاور انسان مدرن در کنار زدن سیطره کلیسا و دین بود و اگرچه باقدرت فوق‌العاده‌اش بسیاری نیازهای انسان مدرن را برطرف کرد و او را بی‌نیاز از رجوع به دنیای سنت می‌نمود، آرام‌آرام ندایی نگران‌کننده از آن به گوش انسان مدرن می‌رسید. اگرچه آغاز خفیف این ندا هم‌زمان با آغاز شکل‌گیری علم مدرن بود، آنجا که کوپرنیک و بعداً گالیله گفتند انسان مرکز عالم نیست و او هم سوار بر سیاره‌ای در این دنیای بیکران گویی رهاست (اگرچه همواره باید به این نکته مهم توجه داشت که اصلی‌ترین پایه گذران علم جدید همچون گالیله و نیوتن شدیداً گرایشات مذهبی و دینی داشتند.)، اما آن زمان معنای این ندا آن‌چنان روشن نبود که بعدتر، هرچند برخی همچون لاپلاس به‌طور رساتری آن را بیان می‌نمودند، اما علم مدرن برای انسان مدرن این‌قدر جذاب بود که آنگاه خیلی نگران پیامدهایش نباشد.

با پیش رفتن و توسعه نگاه علمی جدید در ابعاد گوناگون در قرن هجدهم جریان متکی بر نگاه علمی جدید در فرانسه توسط هولباخ در تقابل با نگاه پیشین دینی، مدعی شد انسان محصول تطور ماده و انرژی است و اراده آزاد چیزی جز توهم نیست (Willystine Goodsell,57-8). هابز نیز پیش‌تر چنین سخنانی را در فضای انگلیسی‌زبان باقوت بیان کرده بود. اما بودند انسان‌گرایان مخالف سیطره کلیسا که در برابر این‌چنین مدعیات علم گرایانه مقاومت می‌کردند. ژان ژاک روسو در دفاع از ارزش‌های انسانی به مقابله با این طرز نگاه برخاست. روسو با تمایز میان انسان و طبیعت بر برتری انسان تأکید می‌نمود و جامعه مطلوب انسانی را برخلاف نگاه‌های مقابل جامعه‌ای می‌دانست که از سطح نیازها و خواسته­های طبیعی فراتر رود (Willystine Goodsell,62-5). بدین طریق نزاعی نو میان دو گروه که هر دو در تقابل با سیطره دینی بودند پدید آمد، جریان علم‌گرا و جریان انسان‌گرا.

در آلمان اما جریان انسان­گرا پرقوت تر از دیگران به مقابله با نگاه علم‌گرا به انسان پرداخت. به‌طور ویژه جریان رمانتیسیسم در مقابله با نگاه مکانیکی که برخاسته از علم مدرن بود نضج گرفت. ریشه ایدئالیسم آلمانی را نیز می‌توان در همین نزاع پی گرفت. آنجا که برخلاف نگاه علمی که تطورات ماده را اصیل و ذهن و عقل انسانی را پیامد آن می‌دانست، ایدئالیسم آلمانی ذهن و عقل را بنیاد عالم و طبیعت و ماده را محصول آن می‌گرفت. اما هیچ‌گاه چنین رویکردهای انسان گرایانه مقابل دیدگاه علم‌گرا باوجود فراز و نشیب‌های متفاوت نتوانستند در برابر غلبه و قوت نگاه علم‌گرا برتری یابند. مجدداً باید یادی از کانت فیلسوف بزرگ آلمانی کرد که تلاش وافر خود را جهت جمع نگاه علمی و انسانی نمود. او فعالیت نظری ویژه‌ای برای جمع میان مفاهیم و ارزش‌های ویژه انسانی، همچون اخلاق و اختیار انسانی با علم مدرن نمود تا مانع نزاع ویران‌کننده میان این دو تکیه‌گاه انسان مدرن در عصر گذر از دین باشد. اما علم مدرن طغیانگرتر از آن بود که کانت می‌پنداشت.

ندای نگران‌کننده علم مدرن برای انسان مدرن در عصر داروین طنینی بسیار جدی‌تر به خود گرفت. داروین می‌گفت عالم حیات ازجمله انسان نتیجه هیچ طراحی هدفمندی نیست، بلکه نتیجه تطور کور مادی و طبیعی در بستر نزاع بر سر بقاست. ندای داروین بلندتر و خوفناک‌تر از آن بود که انسان مدرن بتواند غافلانه نادیده‌اش انگارد. برخی همچون نیچه به مراد داروین پی بردند و بلند آن را به زبان آوردند. البته باید توجه کرد که مسئله اینجا صرفاً تقابل داروین و نظریه تکامل با جهان‌بینی دینی نیست، که اگرچه داروین ضربه مهلکی بر بقایای تفکر دینی نزد انسان مدرن زد، اما این‌همه آن چیزی نبود که آنان که پی به مراد داروین بردند فهمیدند.

ضربه داروین بر انسان مدرن اگرچه هیچ‌گاه آرام نگرفت، اما آخرین ضربه نیز نبود. از نیمه‌های قرن بیستم به این‌سو و پس از کشف راز عالم حیات و ویژگی‌های زیستی انسان، علم مدرن به سراغ کشف رازآلودترین نقطه وجود آدمی یعنی نفس/ذهن رفت. آنان که علم مدرن را می‌شناختند می‌توانستند نتیجه را پیشاپیش حدس زنند، اما نتیجه برای دل دادگان به ارزش‌های انسانی دهشتناک بود. نتیجه شناخت علم مدرن از انسان که امروز به‌طور ویژه ترکیبی است از زیست‌شناسی تکاملی و عصب‌شناسی، آن است که انسان البته یک سیستم بسیار بسیار پیشرفته و حیرت‌انگیز است، اما این سیستم پیشرفته چیزی جز برهم‌کنش اجزای فیزیکی که در سیری طویل در تاریخ نزاع تکاملی به‌طور کور پدید آمده‌اند نیست. خبر ناگوار علم مدرن برای انسان مدرن آن است که تو نه‌تنها نورچشمی خدایان و اشرف مخلوقات نیستی که هیچ داشته قابل‌توجهی هم در تو نیست. علم مدرن در نگاه ارتودوکس خود برای هیچ‌یک از ارزش‌های انسان مدرن جایی باقی نگذارد، اما چرا؟ زیرا مهم‌ترین ارکان هویت انسان مدرن که تمام امید او برای ایستادن بر پای خود بدون اتکا به آسمان بود را مورد چالش قرار داد. به‌طور دقیق‌تر باید گفت عقل، اراده آزاد، اخلاق و نهایتاً معنای زندگی برای انسان مدرن توسط علم خودساخته‌اش به بدترین شکلی ویران شد. چنان‌که استیون پینکر، عصب‌شناس تکامل‌گرا و استاد دانشگاه هاروارد درباره حکمت و غایت پیدایش انسان و به‌ویژه سرشت ذهنی او، بیان می‌کند: “آیا ذهن انسان نهایتاً برای ایجاد زیبایی طراحی‌شده؟ برای کشف حقیقت؟ برای عشق ورزیدن و کار کردن؟ برای هماهنگ شدن با سایر موجودات و طبیعت؟ منطق انتخاب طبیعی پاسخ را می‌دهد. هدف نهایی که ذهن برای دست‌یابی به آن طراحی‌شده است بیشینه کردن تعداد رونوشت‌هایی است که یک ژن تولیدشان می‌کند.”(Pinker, 1999, p. 53).

نگاه علمی جدید به انسان که امید انسان مدرن بر آن بود که پس از برش اتصال خود با آسمان بدان چنگ میزند به او می‌گوید که اولاً قوای شناختی تو نتیجه رقابتی عملی برای بقاست و هیچ طراحی ویژه‌ای برای آنکه این قوا لزوماً به‌درستی کارکرده و حقایق را بر تو بنمایانند وجود ندارد، همه آنچه هست آنکه این قوا بتوانند بقای تو را بیشتر حفظ نمایند، اما تأثرانگیزتر آنکه تو اراده‌ای از جانب خویش نیز نداری، تمامی افعال تو که در مورد برخی از آنها توهم اختیارداری، چیزی جز برهم‌کنش سیستم نورونی مغز تو نیست و این‌ها به تو خواهند گفت که ارزش‌های اخلاقی به‌عنوان آخرین ارزش باقی‌مانده در دنیای سکولار تو نیز صرفاً ریشه در فعل‌وانفعالات فیزیکی دارند و هیچ خاستگاه متعالی برایشان متصور نیست. اما این‌ها در کنار تبیین علمی از پیدایش کیهان و بعد حیات و نهایتاً انسان که جایی برای هدفی متعالی و طرحی آغازین باقی نگذاشته، آخرین ضربه مهلک را بر هویت انسان مدرن زد و آن تهی کردن زندگی انسان از معنا و هدایت او به‌سوی پوچی بود.

برخی در این میانه که این نتایج برایشان گران می‌آید برآنند تا بدون بازگشت به ارزش‌های دنیای سنت با چنگ زدن بر مفاهیمی نو جلوی سونامی علم مدرن در تخریب هویت انسانی خود را بگیرند. برای نمونه توماس نیگل از فیلسوفان برجسته معاصر در کتاب اخیر خود با عنوان، ذهن و کیهان، چرا تصویر ماتریالیستی نئوداروینی از جهان قریب‌به‌یقین غلط است؟ در جستجوی راهی برای برون‌رفت از بن‌بست نگاه علم‌گرای جدید در مقابل انسان می‌گوید: “من فاقد حس خداجویی‌ای هستم که در برخی افراد سبب مشاهده اهداف الهی در جهان طبیعی می‌شود (او در پاورقی نسبت به این حس می‌گوید: من تنها مخالف پذیرش این حس نیستم بلکه از آن متنفرم)… بنابراین راه‌حل جایگزین من در مقابل تبیین فیزیک به‌عنوان نظریه همه‌چیز به میان آوردن موجودی متعالی (خداوند) نیست، بلکه نسبت دادن امری جاودانه (در نگاه نیگل ذهن مندی) به خود جهان طبیعی است”(Thomas Nagel,12).

 نمونه دیگر، استوارت کافمن زیست‌شناس برجسته معاصر در کتاب جالب خود با عنوان بازتولید تقدس می‌گوید: “جهان‌بینی جدید علمی ما که از گالیله، نیوتن و تابعین به ما رسیده است، بنیاد جامعه سکولار ما و فرزند روشنگری است. منظر علمی ما منظری تقلیل گرایانه است بدین معنا که تمامی امور نهایتاً بر پایه برهم‌کنش ذرات بنیادی (فیزیک) توضیح داده خواهند شد. بر اساس این نگاه، هیچ معنایی و هیچ ارزشی وجود نخواهد داشت”(Stuart Kuaffman, ix-x).

او نیز به‌جای بازگشت به خدای دین، معتقد است خدای (ما) نامی است که ما باید بر خلاقیت بی‌پایان در خود جهان طبیعت بنهیم (,xi همان). او می‌گوید ما نیاز به جایگاهی برای حفظ تعالی و معنویت داریم، به باور او این نیاز سبب ساختن قوی‌ترین نماد تعالی یعنی خداوند در دنیای سنت شد و امروز نیز ما باید مجدداً چنین نمادی را بسازیم بدین طریق که خلاقیت طبیعی را جایگزین خداوند نماییم تا بتواند ارزش‌های اخلاقی و معنا را برای ما حفظ کند (,xiii همان).

اما سوالی مهم همچنان گریبان انسان مدرن را گرفته است. آیا این تلاش‌ها می‌تواند هویت فروریخته او توسط علم مدرن که عزیزترین فرزندش بود را بازگرداند؟ آیا باز کردن جایی برای آگاهی و یا خلاقیت در جهان طبیعی می‌تواند ارزش‌های انسانی را محفوظ نگاه دارد؟ آیا می‌تواند بی‌معنایی او را به معنا بازگرداند؟

این‌ها سؤالاتی مهم و اساسی پیش روی انسان مدرن خواهد بود.

منابع:

  • Frederick Olafson, Naturalism and The Human Condition: Against Scientism, 2001, Routledge
  • Pinker, S. (1999). How the mind works (1. publ). Norton.
  • Stuart Kuaffman, Reinventing The Sacred,2008, Basic books
  • Thomas Nagel, Mind and Cosmos: Why the Materialist Neo-Darwinian Conception of Nature is Almost Certainly False, 2012, Oxford
  • Willystine Goodsell, The Conflict of Naturalism and Humanism, 1910, Columbia University

[1] دکتری فلسفه دین، دانشگاه تهران.

مطالب مرتبط قبلی و بعدی
سرعنوان پیشرفته

برچسب های سایت

تازه ها