ماهیت حیات: چالش‌ها وابهامات

فهرست محتوی

چکیده

در این مقاله پروفسور کلاوس بیسبارت (Claus Beisbart) به بررسی این موضوع می‌پردازد که چرا هنوز تعریف دقیقی از «حیات» ارائه نشده است. او به بررسی تعاریف مختلفی که از حیات در طول تاریخ ارائه شده است، می‌پردازد و نشان می‌دهد که هیچ یک از این تعاریف به طور کامل رضایت‌بخش نیستند.
بیسبارت استدلال می‌کند که دلیل این امر این است که حیات یک مفهوم پیچیده و چندوجهی است که به راحتی قابل تعریف نیست. او به چند دلیل برای این پیچیدگی اشاره می‌کند، از جمله:
تنوع اشکال زندگی: موجودات زنده در اشکال و اندازه‌های مختلفی وجود دارند و هر کدام ویژگی‌های منحصر به فرد خود را دارند.
تعاملات پیچیده: موجودات زنده با محیط خود و با یکدیگر در تعاملات پیچیده‌ای قرار دارند.
تعریف مرز بین زنده و غیرزنده: تعیین اینکه چه چیزی زنده است و چه چیزی نیست، می‌تواند دشوار باشد.
بیسبارت معتقد است که با وجود این چالش‌ها، تلاش برای تعریف حیات همچنان مهم است. او استدلال می‌کند که درک عمیق‌تر از حیات می‌تواند به ما کمک کند تا جایگاه خود را در جهان درک کنیم و به توسعه فناوری‌های جدید و نوآورانه منجر شود.
Beisbart, Claus, what is Life? And why is the Question Still open?, WHAT IS LIFE? ON EARTH AND BEYOND, Cambridge University Press, 2017, P 111-132.

مقدمه

آیا حیات در سیارات فراخورشیدی کشف شده وجود دارد؟ و منشأ حیات چیست؟ این پرسش‌ها در کانون پژوهش‌های گسترده‌ای در حوزه زیست‌شناسی و رشته‌های مرتبط با آن قرار دارند. با این حال، پاسخ به این پرسش‌ها به طور بنیادی وابسته به درک ما از مفهوم حیات است. تشخیص حیات و درک منشأ آن مستلزم شناخت ماهیت آن تا حدی معین است. حیات چیست؟ این پرسش دیرینه‌ای که ذهن بشر را به خود مشغول کرده است. تا کنون پاسخ‌های متعددی به آن ارائه شده است و فیلسوفان و دانشمندان برجسته‌ای از جمله ارسطو، ارنست شرودینگر و ارنست مایر توجه خود را به این سوال معطوف کرده اند.
با وجود این، پاسخ‌های ارائه شده تفاوت‌های قابل توجهی با یکدیگر دارند و مجموعه‌ای از دیدگاه‌های گوناگون در این زمینه وجود دارد. برخی حیات را با پدیده‌هایی مانند تغذیه، رشد و تولید مثل مرتبط می‌دانند. (De anima 412a) در مقابل، دیدگاه‌های دیگری بر تکامل داروینی به عنوان عامل حیات (مانند Joyce, 1994) یا ضرورت وجود متابولیسم برای حیات تأکید دارند. (برای دسته‌بندی تعاریف حیات بنگرید: Gánti, 2003, p. 103 )
چرا درمورد این پرسش که «حیات چیست؟» اختلاف نظر زیادی وجود دارد؟ آیا ما با یکی از پرسش های بنیادی متافیزیکی مواجه هستیم که از دیرباز ذهن بشر را به خود مشغول کرده و همچنان پاسخی قطعی و فراگیر برای آن پیدا نکرده‌ایم؟ یا مشکل این است که هنوز به دانش تجربی کافی برای پاسخ دقیق به این سؤال دست نیافته‌ایم؟ یا سؤال به حدی مبهم است که پاسخ‌های متفاوت نمایانگر درک‌های متفاوت از سؤال هستند؟ در این مقاله، به بررسی علل این پیچیدگی و چالش و نیز ارائه راه‌کارهایی برای دستیابی به درکی عمیق‌تر از ماهیت حیات می‌پردازیم. فرضیه اصلی این مقاله بر آن استوار است که ریشه این اختلاف‌نظرها در تلاش برای ارائه تعریفی جامع از «حیات» است. از این رو، استراتژی اتخاذ شده در این پژوهش، واکاوی مفهوم «تعریف» و ابعاد مختلف آن و سپس انطباق این مباحث با چالش تعریف حیات خواهد بود.
به منظور این هدف، ابتدا به بررسی دقیق تر این پرسش «حیات چیست؟» می پردازم. شرایطی را تنظیم میکنم که هر پاسخ دهنده به این سؤال باید رعایت کند؛ همچنین از این فرصت استفاده میکنم تا برخی اصطلاحات مفید را معرفی کنم.
شرایطی که برای تعریف حیات در نظر می‌گیریم، مبتنی بر تعریف توصیفی از «حیات» است؛ نوعی از تعریف که اغلب در مقابل تعاریف وضعی(stipulative definitions) قرار می گیرد. استدلال من این است که تعریف توصیفی به طور قابل توجهی نادیده گرفته شده است. یکی از روش‌های امیدوارکننده برای رسیدن به یک تعریف توصیفی از حیات، تجزیه وتحلیل آن است با این حال، همانطور که در ادامه نشان خواهیم داد، به کارگیری این روش در مورد مفهوم پیچیده حیات با چالش‌های متعددی روبرو است. این موضوع به معنای انکار امکان آموزش یا درک مفهوم حیات نیست؛ اما چالش اصلی در این مسیر، یافتن یک روایت کلی و اصولی از ماهیت حیات است. این چالش را می‌توان به عنوان معضل نظری در تعریف حیات تلقی کرد.
در بخش بعدی، به تلاش‌هایی که برای رهایی از این معضل صورت گرفته است، می‌پردازیم. در این راستا، به بررسی تلاش‌های اخیر کلند (Cleland) برای یافتن یک بیانیه هویتی نظری در مورد حیات می‌پردازیم و نقدی بر آن ارائه می‌کنیم.
درعوض، تبیین کارنپی (Carnap) را به عنوان راه حلی معقول میانه بین تعریف توصیفی از حیات و یک شرح مشروط اما اصولی از حیات پیشنهاد می‌کنیم. این پیشنهاد همچنین می‌تواند توجیهی برای تعدد تعاریف موجود از حیات ارائه دهد.
این مقاله در ارتباط با دو حوزه پژوهشی فلسفه و علوم زیستی قرار می‌گیرد. از منظر فلسفی، به بررسی مفهوم «تعریف» و چالش‌های ذاتی آن می‌پردازد. در این راستا، از آثار کلاسیکی مانند رساله رابینسون (۱۹۵۰) که نسبتا قدیمی اما مفید است، استفاده میشود و همچنین بررسی‌های جدیدتری مانند اثر گوپتا(۲۰۱۵) بهره می‌برد. درمورد مفهوم حیات، باید توجه داشت که تعداد زیادی اثر درباره پرسش از چیستی حیات وجود دارد. اما هدف اصلی در اینجا ارائه یک پاسخ جدید به این سؤال نیست.
از دیدگاه علمی، مقاله به طور خاص بر موضوع «تعریف حیات» تمرکز دارد. در این حوزه، شاهد پیشرفت‌های قابل توجهی در چند سال گذشته بوده‌ایم، به ویژه با انتشار مقالاتی در مجلات تخصصی مانند «سنتز» وآثاری مانند کارهای کللند (Cleland) و چيبا (۲۰۰۲، ۲۰۰۷) و کللند (۲۰۱۲) در این زمینه پیشرو بوده‌اند و اندیشه‌های نوآورانه‌ای درباره چیستی تعریف‌پذیری حیات ارائه کرده‌اند. با این حال، این مقاله با برخی از نظرات این محققان مخالف است و به گونه انتقادی با آن‌ها و همچنین سایر تحقیقات مرتبط در این حوزه به بحث می‌پردازد.
ماهیت حیات چیست؟
پرسشِ «حیات چیست» را در نظر بگیرید. این پرسش دقیقاً چه چیزی را طلب می کند و چه نوع پاسخی را می‌توان انتظار داشت؟ به طور ساده می‌توان شرایطی را برای پاسخ به این پرسش بنیادین در نظر گرفت که ذیلاً به شرح آنها می‌پردازیم:
1- موضوعیت: هر پاسخ به این پرسش باید مستقیماً به ماهیت حیات اشاره داشته باشد.
2- ضرورت: پاسخ ارائه شده باید لزوماً یا ذاتاً در مورد حیات صادق باشد.
3. جامعیت: پاسخ جامع به این پرسش، باید تمامی جوانب و ابعاد ماهیت حیات لزوماً یا ذاتاً در برگیرد.
4- ایجاز: پاسخ ارائه شده باید عاری از هرگونه اطناب گویی باشد.
5- روشنگری: پاسخی روشن که ابهامات و پیچیدگی‌های پیرامون مفهوم حیات را بردارد.

اهمیت شرایط در تعریف حیات

تا آنجا که به حقیقت مربوط می‌شود، شرط دوم نیز واضح است. شرایط اساسی یا ضروری از این واقعیت ناشی می شود که هر گزاره واقعی در مورد حیات واقعاً به ما نمی‌گوید حیات چیست.
عبارت ضرورتاً یا ذاتاً در این شرط به این دلیل به کار رفته است که هر جمله‌ی درستی درباره حیات، ماهیت آن را به ما نمی‌فهماند. به عنوان نمونه، جمله‌ی «عمر حیات روی کره‌ی زمین بیش از یک میلیارد سال است» صحیح است؛ اما به درک ماهیت واقعی حیات نزدیک نمی‌کند. این حقیقت، جزئی از ماهیت حیات نیست و صرفاً به طور اتفاقی در مورد آن صدق می‌کند.
برای فهمیدن اینکه حیات واقعا چیست، از مفاهیم سنتی «ماهیت» و «ضرورت» برای بیان تلاشمان در شناختن آن استفاده می‌کنیم. این مفاهیم و ارتباطشان با یکدیگر بحث‌برانگیز هستند (برای مثال جنجالی بودنِ این رابطه را در اثر فاین، 1994 ببینید). اما فعلا برای شروع کار، استفاده از این مفاهیم مشکلی ندارد و بعدا به بررسی دقیق‌تر الزامات آن‌ها خواهیم پرداخت.
شرط سوم (جامعیت) تضمین می‌کند که تعریف، تمام جوانب حیات را در بر می‌گیرد.
شرط چهارم (ایجاز) به کارآمدی تعریف اشاره دارد. هیچ بخشی از تعریف نباید اضافی باشد. بنابراین، اگر قسمتی از تعریف از اجزای دیگر قابل استنتاج باشد، شرط چهارم نقض می‌شود. در نهایت، شرط پنجم (روشنگری) تعریف‌های دور و غیرآموزنده را کنار می‌گذارد . برای مثال تعریف کردنِ حیات با استفاده از اصطلاح « موجود زنده» یا عباراتی که هم‌معنی با «حیات» هستند.(Robinson, 1950, p. 94)
همانطور که اشاره شد، شرط دوم ایجاب می کند که پاسخ به پرسش به طور اساسی ضرورتاً صحیح باشد. با این حال، اغلب این مطلب که گزاره‌ها می‌توانند به طور اساسی صحیح باشند، رد می‌شود (برای مثال، رابینسون، 1950، صفحات 154–155). مفهوم ضرورت نیز موضوعی بحث‌برانگیز است؛ به عنوان مثال، هیوم پیشنهاد می‌کند که ضرورت در نگاه بیننده است. (Hume, 1739, I.3.xiv, p. 166) خوشبختانه، دست‌کم یک نوع از ضرورت وجود دارد که نسبتاً بی‌بحث است، که آن ضرورت مفهومی است. یک گزاره در این معنا ضرورتاً صحیح است اگر به واسطه مفاهیمی که در آن به کار رفته‌اند، صحیح باشد.
بگذارید درباره مفاهیم صحبت کنیم. برای اهداف ما، می‌توانیم بگوییم که مفهوم آن چیزی است که یک پیشوند، به عنوان مثال عبارت یونیکورن(اسب تک شاخ). در نوع خاصی از استفاده به آن اشاره می‌کند. ایده این است که یونیکورن برای یک مفهوم خاص قابل قبول است، حداقل اگر به یک روش خاص استفاده شود. قید با استفاده در یک روش خاص لازم است؛ زیرا برخی عبارات دوپهلو هستند و بسته به زمینه و شاید نیت گوینده دارد که به چندین مفهوم اشاره می‌کنند. بنابراین، یک مفهوم منحصر به فرد فقط در نوع خاصی از استفاده از یک پیشوند مشخص می‌شود، جایی که انواع استفاده به گونه‌ای تفکیک می‌شوند که تعیین منحصر به فرد را برقرار کنند. بگذارید بیشتر بگوییم که هر نوع استفاده، معنا را به وجود می‌آورد. اگر یک پیشوند در یک نوع خاص از استفاده یک مفهوم را تعیین کند، آنگاه یک تعریف اسمی می‌تواند همین مفهوم را بیان کند. (Robinson, 1950, p. 16; Gupta, 2015, Sec. 1.1)
تعریف اسمی، مفاهم را مشخص می‌کنند. به عبارت دیگر، تعریف اسمی توضیح می‌دهد که چرا یک ویژگی خاص، الزاماً به چیزی که آن ویژگی را دارد، نسبت داده می‌شود. چون آن ویژگی صرفاً برای اشاره به آن چیز خاص به کار می‌رود. تعاریف اسمی را اغلب در برابر تعاریف به اصطلاح حقیقی قرار می‌دهند (برای جزئیات بیشتر نگاه کنید به رابینسون، 1950، صفحه 16 و فصل ششم).
حالا برگردیم به سوال اصلی خودمان، یعنی اینکه حیات چیست. اگر حیات نشان دهنده یک مفهوم است، پس می‌توانیم با ارائه تعریفی اسمی، به این سوال با بیانی که لزوما در مورد حیات صادق است، پاسخ دهیم.حیات واقعا همیشه یک مفهوم را نشان می دهد، اما این مفهوم همیشه یکسان نیست، زیرا این عبارت معانی مختلفی دارد. به عنوان نمونه حیات به عنوان یک ویژگی مشترک بین تمام موجودات زنده وجود دارد، اما همچنین حیات ای وجود دارد که قابل اشتراک نیست، زیرا این حیات مربوط به یک موجود زنده خاص است و بنابراین، بهتر است به عنوان یک فرآیند در نظر گرفته شود. واژه حیات معانی دیگری نیز دارد؛ به عنوان مثال، می تواند به مجموعه موجودات زنده اشاره داشته باشد. (برای اطلاعات بیشتر به مدخلlife، درفرهنگ لغت انگلیسی آکسفورد مراجعه کنید).با این حال، واضح است که بحث فوق در مورد حیات بر روی معنای اول حیات تمرکز دارد. بنابراین، درمقاله حاضر، خود را به مفهوم متناظر با آن محدود می‌کنم. فرض می‌کنم این مفهوم با گذاره «موجود زنده است» تعریف ‌شود. دلایل خوبی برای تمرکز بر این گذاره وجود دارد، زیرا «دستور زبان» یک اسم (مخصوصا تا زمانی که مشخص نشده باشد چه نوع مفهومی را تعریف می‌کند) اغلب به طور آشکاری مبهم است. با این حال، برای پایبندی به اصول بحث، من همچنان از کلمه «حیات» نیز استفاده خواهم کرد.
فلاسفه، تعاریف اسمی را به دو دسته کلی تقسیم می‌کنند: تعاریف وضعی و تعاریف وصفی. مطابق دیدگاه گوپتا (2015)، تمایز قائل شدن بین این دو نوع تعریف حائز اهمیت است. تعاریف وضعی معنای یک کلمه را تعیین می‌کنند، در حالی که تعاریف وصفی گزارش می‌دهند که چگونه (به شیوه‌ای خاص) در واقعیت استفاده ‌شود. (Gupta ,2015, Sec.1) در این بحث، صرفا به دنبال تعریف وضعی حیات نیستیم. بنابراین، تعریف وضعی را کنار می‌گذاریم. از آنجایی که هیچ نوع دیگری از تعاریف اسمی برای اهداف ما مفید به نظر نمی‌رسد، به این نتیجه می‌رسیم که پرسش از ماهیت حیات، خواهان تعریف وصفی از کلمه حیات است.
این پیشنهاد با برداشتی خاص از فلسفه مطابقت دارد که بر اساس آن، فلاسفه وظیفه دارند به دانش پیشینی(دانشِ آپریوری )دست یابند، یعنی دانشی که مستقل از تجربه است( و از طریق استدلال و عقل ناب به دست می‌آید). دانشی که از آن سخن به میان آمده است، ادعا می‌شود با دانش تحلیلی یکسان است. در دانش تحلیلی، صدق گزاره‌ها با توجه به معانی واژگان یا مفاهیم دخیل در آنها اثبات می‌شود.
پیامد این دیدگاه، تفکیک وظایف فلسفه و علم است. در این دیدگاه، فلاسفه به بررسی معنای مفاهیم بنیادی مانند حیات می‌پردازند، در حالی که هدف علم، کسب دانش تجربی و ترکیبی درباره موضوعاتی مانند حیات است. این تفکیک وظایف، تا حدی، مورد نظر پوزیتیویسم منطقی (Neurath et al., 1929) بوده است.
با این حال، دراین مرحله، اعتراض مهمی مطرح می‌شود. وقتی که می‌پرسیم حیات چیست، هدف ما صرفا یادگیری معنای کلمه حیات در یک کاربرد خاص نیست؛ بلکه می‌خواهیم به ماهیت واقعی آن پی ببریم. برخی ممکن است استدلال کنند که مفاهیم، ساخته ‌و پرداخته ذهنی بشر به عنوان ابزارهای بازنمایی هستند. ولی وقتی که سوال می‌کنیم حیات چیست، به دنبال ابزارهای بازنمایی نیستیم. آنچه می‌خواهیم بدانیم این است که حیات واقعا چیست. این نوع نقد اخیراً توسط کللند و چيبا (2002، 2007) و کللند (2012) مطرح شده است.
منتقدان بر این باورند که ایده‌ی یافتن پاسخ به سوال حیات چیست؟ با تعریف حیات اشتباه است. این اشتباه بر پایه درک نادرست از ماهیت تعریف و توانایی آن برای پاسخ به سوالات بنیادی در مورد دسته‌های طبیعی بنا شده است.
همانطور که در مقاله‌ای (کللند و چیبا، 2007) آمده است؛ نویسندگان در این بحث به تعاریف اسمی، به ویژه تعاریف توصیفی می پردازند. برای اثبات ادعای خود، مبنی بر اینکه حیات به یک نوع طبیعی اشاره دارد (همانطور که آب نیز چنین است)، آنها به شرح زیر استدلال کرده اند:
در اینجا، انواع مفاهیم طبیعی، تصادفی نیستند که انسان‌ها آنها را ابداع کرده باشند، بلکه دسته‌بندی‌هایی هستند که توسط طبیعت شکل گرفته‌اند، همان‌طور که به این موضوع کللند و چیبا (۲۰۰۷، صفحه ۳۳۰) نیز اشاره کرده است.
ما عموماً نوع طبیعت مورد نظر را با ارائه تعریف توصیفی مشخص نمی‌کنیم. در مثال آب، یک تعریف توصیفی، آب را با توجه به خواص قابل مشاهده‌ برای انسان: مانند مایع بودن، شفاف بودند و غیره. توصیف میکند.
اما در واقع، آب (H2O) است، یعنی یک ماده شیمیایی با ساختار مولکولی خاص.
با اشاره به معنای آب هرگز به این حقیقت دست نخواهیم یافت. به عبارت دیگر، استدلال بر این است که تعریف وصفی آب ما را به درک ماهیت واقعی آن رهنمون نمی‌شود.

آیا تعریف توصیفی برای «زندگی» گمراه‌کننده است؟
این فرضیه بر دو فرضیه کلیدی استوار است: اول اینکه «انواع طبیعی»وجود دارد و دوم اینکه مفهوم «زندگی» به یکی از این انواع اشاره دارد. در ادامه، به بررسی انتقادی درستیِ فرضیه‌ی دوم خواهیم پرداخت.
علاوه بر این، استدلال کللند و چیبا بر این پیش‌فرض بنا شده است که تعریف توصیفی ارتباطی با انواع طبیعی ندارد. در ردّ این پیش‌فرض، می‌توان نخست ادعا کرد که در حقیقت، برخی از تعاریف توصیفی، یک نوع طبیعی را مشخص می‌کنند. هیچ مانعی برای این کار در تعریف توصیفی وجود ندارد. با این حال، این اعتراض چندان کارساز نیست، چرا که کللند و چیبا می‌توانند به درستی پاسخ دهند که به طور کلی، تعاریف توصیفی، انواع طبیعی را مشخص نخواهند کرد.
اما اعتراض دقیق‌تری به کللند و چیبا وجود دارد. فرض کنیم برای پیشبرد بحث، نوع طبیعی‌ای وجود دارد که با مفهوم ما از «زندگی» مطابقت دارد. بنابراین می‌توانیم حیات را بر اساس این نوع طبیعی توصیف کنیم. اما به یاد داشته باشید که ما به دنبال بیانی درباره «زندگی» هستیم که لزوماً صادق باشد.
حال سوال این است: آیا لزوماً زندگی، این نوع طبیعی خاص است؟ آیا ممکن نیست این هم‌نشینیِ «زندگی» با این نوع طبیعی، یک اتفاق تصادفی باشد؟ تنها در صورتی چنین نیست که از همان ابتدا، مفهوم «زندگی» قرار بوده است به یک نوع طبیعی اشاره کند. اما این نکته‌ای است که یک تعریف توصیفی از «زندگی» باید آن را روشن سازد.
یکی از نگرانی‌های رایج این است که تعریف توصیفیِ «زندگی» ما را به ماهیت واقعی آن نمی‌رساند. در پاسخ به این نگرانی، باید گفت که این دیدگاه، نگاهی بدبینانه به مفهوم‌پردازی را پیش‌فرض قرار می‌دهد. حتی اگر همه‌ی مفاهیم توسط انسان‌ها ساخته شده باشند، لزوماً خودسرانه نیستند. برعکس، بسیاری از مفاهیم بر اساس تجربه و درک ما از جهان شکل گرفته‌اند.
در فلسفه‌ی علم پس از [توماس] کوهن، امری بدیهی است که مفاهیم در طول تاریخ علم تغییر می‌کنند. این تغییرات، اغلب نشان‌دهنده‌ی دریافت‌های کلیدی در مورد یک موضوع هستند. بنابراین، به نظر می‌رسد مفاهیم ریشه‌دار لزوماً خودسرانه نیستند؛ بلکه ممکن است بینش‌های قابل‌توجهی را در خود جای دهند.
علاوه بر این، باید پرسید که آیا می‌توان بدون ارجاع به مفاهیم، به دنبال ماهیت واقعی چیزی گشت؟ «زندگی» یک چیز واقعی به معنای یک وجود مادی واحد در مکان و زمان نیست. بلکه «زندگی» بارها و بارها تجلی پیدا می‌کند و بنابراین، امری کلی است. انسان‌ها از واژه «زندگی» برای گروه‌بندیِ اشیای خاص استفاده می‌کنند. مفاهیم نیز می‌توانند چنین کاری انجام دهند؛ بنابراین، طبیعی است که بگوییم اگر می‌خواهیم به این سوال پاسخ دهیم که «زندگی» چیست، باید یک مفهوم را مشخص کنیم.
همچنین، با چالش دیگری روبرو هستیم: ما به دنبال بیانی درباره «زندگی» هستیم که لزوماً صادق باشد. تعاریف توصیفی به روشی نسبتاً غیرقابل‌انکار، لزوماً صادق هستند. اگر کسی ادعا کند که بدون ارائه‌ی یک تعریف توصیفی، می‌خواهد به سوال «حیات چیست» پاسخ دهد، باید توضیح دهد که چگونه پاسخ او می‌تواند لزوماً یا اساساً در مورد حیات صادق باشد. نمی‌گویم که برآوردن این چالش غیرممکن است و کللند و چیبا در این زمینه پیشنهاد جالبی دارند (در ادامه به آن خواهیم پرداخت). اما حداقل باید بپذیریم که آن‌ها با یک چالش روبرو هستند.
تبیینی جامع از «حیات»: تحلیلی بر تعاریف توصیفی
بیایید تلاش کنیم تعریف توصیفی از حیات را ارائه دهیم. راه‌های متعددی برای این کار وجود دارد. ازجمله تمایز قائل شدن میان هدف و روش تعریف، ضروری است؛ چرا که هدف واحد (مانند ارائه تعریف اصطلاحی) می‌تواند از طریق روش‌های مختلف تحقق یابد (رابینسون، ۱۹۵۰، ص ۱۵).
در خصوص تعریف توصیفی، موثرترین روش، روش تحلیلی است که مفهوم یک عبارت را از طریق تجزیه و تحلیل آنچه که توسط آن عبارت نمایان می‌شود، بررسی می‌کند. (رابینسون، ۱۹۵۰، ص ۹۶-9۸) در این روش، معنای یک مفهوم از طریق تحلیل موجودیت که توسط آن مفهوم نشان داده می‌شود، تبیین می‌گردد. در مورد موضوع ما، حیات یک مفهوم است؛ از این رو، تحلیلِ دقیقِ همین مفهومِ حیات ضرورتی اجتناب‌ناپذیر خواهد بود. تحلیل مفهوم حیات تنها در صورتی امکان‌پذیر است که این مفهوم مرکب و متشکل از اجزایی مجزا باشد. بدیهی است که منظور از اجزا، بخش‌های یک شیء مادی نیست، بلکه این اجزا اغلب مفاهیم دیگری هستند که می‌توانند به شیوه‌های مختلفی با هم ترکیب شوند.
تعاریف توصیفی تحلیلی که از طریق روش تحلیل به دست می‌آیند، از کارایی و اثربخشی بالایی برخوردارند؛ چرا که به طور عمیق و دقیق، ماهیت چیزی را که توسط یک کلمه نشان داده می‌شود، آشکار می‌سازند. (رابینسون، ۱۹۵۰، ص ۹۷)
طبق نظر رابینسون (۱۹۵۰، ص ۱۸۹-۹۰)، تعاریف توصیفی تحلیلی اغلب به عنوان تعاریفی حقیقی و گویای ماهیت واقعی اشیاء در نظر گرفته می‌شوند (همچنین نگاه کنید به رابینسون، ۱۹۵۰، ص ۱۷۱-۸).
(در حوزه فلسفه) بسیاری اوقات، تحلیل مفاهیم غالباً با اتکاء به شرایط ضروری و کافیِ در هم تنیده صورت می‌پذیرد. این شرایط با بهره‌گیری از مفاهیم دیگر تبیین می‌شوند. نمونه بارز این رویکرد، تعریف تحلیلی روباه ماده (vixen) به عنوان یک روباه مونث است. در این تعریف، مدلول روباه ماده با استفاده از دو مفهوم روباه بودن و مونث بودن مورد تحلیل قرار می‌گیرد. این دو مفهوم با اتکاء به ایده‌ی اشتراک در مصداق و یا عملگر منطقی و به یکدیگر پیوند داده می‌شوند. هر دو شرط مذکور ضروری هستند، چرا که هر روباه ماده‌ای باید واجد دو ویژگی روباه بودن و مونث بودن باشد. علاوه بر این، این دو شرط به صورت مشترک کافی هستند، به این معنا که هر روباه مونثی به طور ضروری یک روباه ماده محسوب می‌شود.
این مقاله بر روی تجزیه وتحلیل مفهومی بر مبنای شرایط ضروری و اشتراکات کافی متمرکز خواهد شد. قابل بحث این است که هر تحلیلی را می‌توان به این صورت بیان کرد. هر تحلیل، اجزایی را شناسایی می‌کند که به صورت مشترک، یک پدیده را تشکیل می‌دهند. حال، هر جزء را می‌توان به عنوان یک شرط لازم در نظر گرفت و شرایط اشتراکات کافی زمانی به دست می‌آیند که این اجزا با هم، به طور کامل آن پدیده را تشکیل دهند. برعکس، اگر نتوانیم شرایط ضروری واشتراکات کافی را برای پدیدهای بیان کنیم، چرا ادعا کنیم که آن را تحلیل کرده‌ایم؟ اگر نتوانیم شرایط ضروری را ارائه دهیم، چگونه ادعا کنیم که اجزای آن را شناسایی کرده‌ایم؟ اگر نتوانیم شرایط اشتراکات کافی را ارائه دهیم، چگونه ادعا کنیم که اجزایی که واقعاً آن پدیده را تشکیل می‌دهند را شناسایی کرده‌‌ایم؟با این وجود، برای اهداف این مقاله، نیازی نیست فرض کنم که هر تحلیلی را می‌توان بر اساس شرایط ضروری و اشتراکات کافی ارائه کرد. استدلال من حتی در مورد سایر انواع تحلیل‌های احتمالی نیز معتبر است، به شرطی که شرایط زیر را برآورده کنند:
اول، آن‌ها نسبتاً ساده باشند و بنابراین، تبیینی اصولی از ماهیت حیات ارائه دهند.
دوم، شواهد محکمی وجود داشته باشد که نشان ‌دهد چنین تحلیلی برای حیات کارآمد نیست.

تعاریف تحلیلی حیات

در طول تاریخ علم و فلسفه، اندیشمندان تعاریف گوناگونی از حیات ارائه داده‌اند. از جمله این تعاریف، می‌توان به تعریف برنامه زیست‌شناسی فرازمینی ناسا اشاره کرد: «حیات یک سیستم شیمیایی خودپایدار است که قادر به گذراندن فرآیند تکامل داروینی است». (جویس، ۱۹۹۴، ص ۱۱)
در این نوشتار، حیات بر اساس دو ویژگی بنیادی تعریف می‌شود: ۱. سامانه‌ای شیمیایی خودپایدار 2. توانایی تجربه نوعی تکامل. در تعریف موسوم به متابولیکی، حیات با معیار متابولیسم مشخص می‌شود که خود تعریفی مفصل‌تر دارد . (برای مطالعه بیشتر رجوع کنید به: ساگان، ۱۹۷۰ و ۲۰۱۶). به طور کلی، بیشتر، اگر نگوییم همه، شرایطی که در تعریف حیات پیشنهاد شده‌اند، در مورد موارد زیر هستند:
1. عملکردها و توانایی‌ها: این رویکرد بر کارکردها و توانایی‌های موجودات زنده تمرکز دارد، از جمله تولید مثل، توانایی تولیدمثل رشد، توانایی رشد و غیره.
2. ترکیب مادی: یعنی اجزای مادی که موجودات زنده از آن‌ها تشکیل شده‌اند. بر اساس این رویکرد، حیات از مولکول‌های خاصی، به طور عمده مولکول‌های حاوی کربن، تشکیل شده است..
3. ساختار: این رویکرد به نحوه سازماندهی و اجزای تشکیل‌دهنده موجودات زنده، در سطح مانند سطح سلول‌ها) که با یکدیگر تعامل دارند، می‌پردازد. به عنوان نمونه، پیشنهاد معروف در این زمینه توسط کانت (1790، ص 65) مطرح شده است، این است که موجودات زنده کلیت‌های یکپارچه‌ای هستند.
4. قوانین حاکم بر زندگی: قوانینی که حیات تحت آن‌ها قرار دارد. در این رویکرد اغلب به تکامل داروینی اشاره می‌شود.
طرح کردن تعاریف تحلیلی متعدد برای مفهوم حیات فی‌نفسه ایراد محسوب نمی‌شود. هیچ فرضیه وجود ندارد که تنها یک تعریف تحلیلی صحیح برای یک مفهوم وجود داشته باشد. تجزیه و تحلیل یک مفهوم به اجزای تشکیل دهنده‌اش می‌تواند از طرق گوناگون صورت پذیرد. با این‌حال، سازگاری تعاریف ارائه شده الزامی است. به عبارت دیگر، هر تعریف از حیات باید فهرستی از تمام و تنها موجودات (اعم از واقعی و یا بالقوه) را ارائه دهد که واجد شرایط حیات تلقی می‌شوند. این همان گستره‌ای است که برای مفهوم حیات پیشنهاد شده است.
دو تعریف از حیات زمانی با یکدیگر سازگار تلقی می‌شوند که مصادیق یکسانی را شامل شوند. با این حال، در صورتی که تعاریف در تعیین مصادیق با یکدیگر اختلاف داشته باشند، این شرط برآورده نمی‌شود. این اختلافات می‌توانند به دو دسته کلی تقسیم شوند:
۱. اختلاف در مورد موجودات واقعی: در این نوع اختلاف، یک موجود شناخته‌شده در دنیای واقعی بر اساس تعریف اول زنده محسوب می‌شود، در حالی که تعریف دوم آن را غیرزنده می‌داند. به عنوان مثال، یک ویروس ممکن است بر اساس یک تعریف زنده و بر اساس تعریف دیگر غیرزنده در نظر گرفته شود.
۲. اختلاف در مورد موجودات احتمالی: در این نوع اختلاف، موجودی که از لحاظ منطقی امکان وجود دارد اما تایید نشده، بر اساس تعریف اول زنده محسوب می‌شود، در حالی که تعریف دوم آن را غیرزنده می‌داند. به عنوان مثال، موجودات فضایی با شکل حیات کاملا متفاوت از موجودات زمین ممکن است در این دسته قرار گیرند.
از آنجایی که بیشتر تعاریف پیشنهادی برای حیات با یکدیگر ناسازگار هستند، نمی‌توان آن‌ها را به طور همزمان پذیرفت، و این امر منجر به اعتراضاتی نسبت به هر تعریف می‌شود. نقد معمول این است که تعریف پیشنهادی یا بیش از حد فراگیر است غیرزنده را در بر می‌گیرند (شامل بودنِ بیش از حد) و یا موجودات زنده‌ی واقعی را جا می‌گذارند (خارج شدن از شمول تعریف).
در حالت اول، تعاریف چیزهایی را شامل می‌شود که در واقع موجودات زنده نیستند. طبق گفتار کلیلند و چیبا (2007، ص. 327)، برخی از تعاریف که حیات را از نظر متابولیسم تعریف می‌کنند، بیش از حد فراگیر هستند؛ زیرا ممکن است آتش یا اتومبیل را نیز به عنوان موجودات زنده در نظر بگیرند.
در حالت دوم، تعاریف دیگر موجودات زنده‌ی واقعی را از حیات خارج می‌کنند. به عنوان مثال، تعاریف مبتنی بر کربن، موجودات زنده‌ی غیرکربنی (احتمالی یا شناخته‌شده) را شامل نمی‌شوند. این موضوع توسط کارل سیگن به عنوان شوونیسم کربنی مورد انتقاد قرار گرفته است. (Sagan, 1973, p. 46)
اعتراضات علیه تعاریف پیشنهادی برای حیات، اغلب بر این فرض استوار هستند که نمونه‌های خاصی به طور قطع جزو موجودات زنده (یا غیرزنده) به شمار می‌روند. با این حال،این شرط همیشه برآورده نمی‌شود.. به عنوان مثال، اینکه آیا اصطلاح «حیات مصنوعی» واقعاً مصادیقی از حیات را شامل می‌شود، محل بحث و گفتگو است (لانگ ۱۹۹۶؛ سوبِر ۲۰۰۳؛ پنوک ۲۰۱۲) از دیدگاه فلسفه، مفهومی مبهم تلقی می‌شود که برای برخی موارد خاص، تردید در مورد شمول آن مفهوم با عنوان «موارد مرزی» وجود داشته باشد (سورنسن، ۲۰۱۶). مفهوم ما از حیات، یا آنچه با «حیات» اراده می‌شود، قطعاً از این منظر مبهم است، با این وجود این ابهام الزاماً مانعی برای ارائه تعریف توصیفی به شمار نمی‌رود.
یکی از راهبردهای غلبه بر ابهام ذاتی مفهوم حیات، تجزیه آن به مفاهیم دیگر است. این مفاهیم ثانویه، با ابهام ذاتی خود، می‌توانند ابهام مفهوم حیات را به درستی منعکس کنند. به عنوان مثال، می‌توان حیات را بر اساس مفهوم متابولیسم تعریف کرد. اگرچه مفهوم متابولیسم نیز ممکن است مبهم باشد (Boden, 1999)؛ اما اگر تعریف ارائه شده بتواند ابهام مفهوم حیات را با استفاده از ابهام مفهوم متابولیسم تبیین کند، این تعریف علی‌رغم ابهام موجود، قابل قبول خواهد بود. راهبرد دیگر، پذیرش این نکته است که تحلیل ارائه شده توسط یک تعریف پیشنهادی برای «حیات»، تنها تا حدی که ابهام ذاتی این مفهوم اجازه می‌دهد، معتبر است. به عبارت دیگر، در این رویکرد، نحوه‌ی برخورد تعریف با موارد مرزی نادیده گرفته می‌شود (کللند و چیبا، ۲۰۰۷، ص ۳۳۰).
اگرچه موارد مرزی نقشی کلیدی در مباحث مربوط به تعریف حیات ایفا می‌کنند، مشکلات این حوزه به آن‌ها محدود نمی‌شوند (کللند و چیبا، ۲۰۰۷). بررسی نمونه‌های تعاریف ارائه شده و انتقادات مربوطه، این موضوع را به وضوح آشکار می‌کند. به عنوان مثال، مشکل تعریف حیات بر اساس متابولیسم، صرفاً ناشی از این امر است که چنین تعریفی، برخی موجودات را که به طور واضح غیرزنده هستند، در زمره‌ی موجودات زنده قرار می‌دهد.
در ادامه‌ی این بحث، فرض می‌کنیم که هیچ یک از تعاریف تحلیلیِ پیشنهادی برای «حیات» قادر به تبیین کامل تمام نمونه‌های واضح موجودات زنده یا غیرزنده نیستند. این فرض، به وضوح دلیل اصلی تداوم بحث و جدل پیرامون ماهیت حیات را روشن می‌سازد.
این بدان معنا نیست که هیچ تعریف توصیفی اصولی از حیات نمی‌تواند ارائه شود. روش‌های دیگری برای دستیابی به تعاریف (توصیفی) وجود دارد؛ به طور خاص، می‌توان تعریفی ترکیبی برای «حیات» ارائه کرد. در این نوع تعریف، با برقراری ارتباط میان مفهوم مورد نظر و سایر مفاهیم، به تبیین معنای واژه پرداخته می‌شود (برای مطالعه بیشتر، به رابنسون، ۱۹۵۰، ص ۹۸ تا ۱۰۶ مراجعه کنید).
با این حال، تعاریف ترکیبی در این زمینه چندان راه‌گشا نیستند. نخست، لزوماً به معنای دقیق یک عبارت زبانی اشاره نمی‌کنند (رابینسون، ۱۹۵۰، ص ۱۰۲). بنابراین، ممکن است با مثال‌های نقضی مواجه شوند که اشیاء احتمالی‌ای را معرفی می‌کنند که بر اساس تعریف، به اشتباه طبقه‌بندی شده‌اند. دوم، تا آنجا که من می‌دانم، تاکنون هیچ پیشنهاد غیرقابل مناقشه‌ای برای تعریف ترکیبی «حیات» ارائه نشده است. به طور کلی، استدلال من در این بخش، وابسته به این فرض نیست که تعریف توصیفیِ «حیات» باید تحلیلی باشد. تعدد تعاریف پیشنهادی و انتقادات مربوط به آن‌ها، تردیدهایی را در مورد امکان دستیابی به هرگونه تعریف توصیفی برای «حیات» ایجاد می‌کند. این تعریف می‌تواند مبتنی بر شرایط ضروری و مشترکاً کافی یا به هر طریق اصولی دیگری صورت‌بندی شود.
واکنش به این مسئله این است که به‌طور کلی از پروژه تعریف توصیفی حیات صرف نظر کنیم. ایده این است که یک تعریف یکپارچه از حیات ارائه دهیم، اما نه به گونه‌ای که معنای حیات را بازتاب دهد. در این راستا، اتکا به دانش علمی، به ویژه زیست‌شناسی، بسیار جذاب است. در چند سال اخیر، پیشنهادات متعددی در این زمینه مطرح شده است. به عنوان نمونه، بِدو (Bedau) از رویکردی ارسطویی به مفهوم «زندگی» دفاع می‌کند. این رویکرد در صدد تبیین «پدیده‌های مختلف حیات» از جمله ویژگی‌های بارز حیات، موارد مرزی و ابهامات مربوط به آن است (بدو، 2010، ص 1013 تا 1015). روئیز- میرازو و همکارانش (2004، ص 325) نیز در همین راستا، تعاریف توصیفی را با «تعاریف ذات‌گرایانه» که «یک پدیده معین را از نظر اساسی‌ترین سازوکارهای پویا و سازمان آن توصیف می‌کنند» مقایسه می‌نمایند. آن‌ها معتقدند چنین تعریفی باید قدرت تبیینی داشته باشد. تلاش آن‌ها برای ارائه چنین تعریفی، سعی دارد حیات را بر اساس تکامل باز و خودمختاری تبیین کند.
اما ترک پروژه ارائه تعریف توصیفی برای «زندگی» با چالش مهمی روبرو است. اگر کسی با ارائه یک «تعریف ذات‌گرایانه» (مانند رویکرد روئیز-میرازو و همکاران، 2004) مفهوم «زندگی» را تبیین کند، به نوعی جوهره‌ی حیات را مشخص می‌کند؛ یعنی وجه مشترک و کلی‌ای را بیان می‌کند که همه‌ی موجودات زنده و تنها آن‌ها از آن برخوردارند. اما این جوهره را می‌توان با استفاده از شرایط ضروری و کافی یا روشی اصولی مشابه، بیان کرد.
به عنوان مثال، پیشنهاد روئیز-میرازو و همکاران (2004) شامل دو شرط ضروری و به طور مشترک، شرایط کافی برای حیات است یعنی تکامل بی‌پایان و خودمختاری. با این حال، به احتمال زیاد، چنین تبیینی با مفهوم رایج «زندگی» مطابقت نخواهد داشت. چنانکه قبلا ذکر شد، تلاش‌ها برای تعریف «زندگی» بر اساس شرایط ضروری و کافی یا روش‌های اصولی مشابه، با دشواری‌هایی روبرو بوده است. به احتمال زیاد موجوداتی وجود دارند که بر اساس مفهوم ما از «زندگی»،موجودات زنده محسوب می‌شوند، اما در این تبیین گنجانده نمی‌شوند، یا برعکس. وجود چنین مثال‌های نقضی، به نقض شرط دوم ما منجر می‌شود؛ زیرا این تبیین درست از آب درنمی‌آید چه برسد به این که بتوان گفت به طور ذاتی یا ضروری درست است.
ممکن است اعتراض شود که یک تعریف علمی از حیات و به‌طور مشترک می‌تواند شرایط لازم وکافی برای زنده بودن را ارائه دهد، صرفاً به این دلیل که علم می‌تواند مفاهیم جدیدی را معرفی کند که در نهایت ممکن است امکان بیان شرایط لازم و کافی برای حیات را فراهم کنند، همان‌طور که اکنون درک می‌شود. به عنوان مثال، فرض کنید که دانشمندان بر اساس تحقیقات تجربی متوجه شوند که همه موجودات زنده، و فقط آن‌ها، دارای ویژگی خاصی به نام «ف» هستند که پیش‌تر ناشناخته بوده است (نیازی نیست که نگران چگونگی برخورد این تعریف با مثال‌هایی باشیم که هنوز مشخص نیست آیا مصداق حیات هستند یا خیر؟). در این صورت، می‌توان با بیان اینکه جوهره‌ی حیات، «ف» بودن است، این کشف را به تعریفی از حیات تبدیل کرد.
با این حال، این اعتراض چندان قانع‌کننده نیست. یافته‌های تجربی تنها می‌توانند به ما بگویند همه‌ی موجودات زنده‌ی مشاهده‌شده، و تنها آن‌ها، ویژگی «ف» را دارند. اما این یافته‌ها لزوما به معنای ضرورت داشتن ویژگی «ف» برای تمام موجودات زنده نیست. بنابراین، این تعریف مستعد مواجه شدن با مثال‌های نقضی است: به راحتی می‌توان موجودات زنده‌ای را تصور کرد که فاقد ویژگی «ف» باشند.
به طور کلی، به نظر می‌رسد با دو راهی نظری روبرو هستیم. می‌توانیم برای پاسخ به پرسش «ماهیت زندگی» از تعریف توصیفی استفاده کنیم؛ اما در این صورت، بعید است به تحلیلی بر مبنای شرایط ضروری و کافی یا هر تبیین اصولی از حیات دست یابیم.
از طرف دیگر، می‌توانیم با رویکردی اصولی‌تر، مثلا بر اساس شرایط ضروری و کافی، به توصیف حیات بپردازیم. اما در این صورت، ناچاریم بپذیریم که تبیین ما مستعد مواجه شدن با مثال‌های نقضی است و الزام مفهومی ندارد. در چنین شرایطی، این پرسش مطرح می‌شود که آیا همچنان درباره‌ی «زندگی» صحبت ‌کنیم؟خطر این امر وجود دارد که با تغییر موضوع بحث، تعریفی قراردادی برای «زندگی» ارائه دهیم (این اعتراض توسط ماهری، 2012، ص 157 مورد بحث قرار گرفته است).

معضل تعریف «زندگی»: آیا گریزی از آن وجود دارد؟

کللند و چیبا درفعالیت های اخیر خود، پیشنهادی را مطرح کرده‌اند که می‌توان آن را به عنوان تلاش برای فرار از معضل موجود درنظر گرفت. (کللند و چیبا، ۲۰۰۷؛ کللند، ۲۰۱۲). آنها برای انگیزه بخشیدن به بررسی این راه‌حل، پرسشی مطرح می‌کند: آیا تاریخ علم نمونه‌هایی از اکتشافات را نشان نمی‌دهد که در آن‌ها دانشمندان به درک تازه‌ای دست یافته‌اند که با تصورات پیشین آن‌ها درباره‌ی همان موضوع کاملاً ناسازگار بوده است؟ برای مثال، می‌توان گفت دیدگاه‌های انیشتین درباره‌ی جرم، به هیچ وجه با دیدگاه‌های نیوتن مطابقت ندارد؛ با وجود این، هر دو فیزیکدان درباره‌ی یک موضوع صحبت می‌کنند.
کلیلند و چیبا برای ایجاد بستر مفهومی لازم جهت پذیرش این امکان، از ایده‌های پوتنام و کریپکی بهره گرفته‌اند. ایده‌ی کلیدی این است که اصطلاحاتی وجود دارند که به «انواع طبیعی» اشاره می‌کنند و محمولات مرتبط با آن‌ها به منزله‌ی نشان‌گرهایی به سوی این انواع طبیعی عمل می‌کنند (Cleland & Chyba, 2007, p 335) ؛ ضرورتاً نیازی نیست که ارجاع چنین اصطلاحی (و مصادیق مفاهم مربوطه) توسط توصیفی تعیین شود؛ بلکه می‌تواند از طریق رویدادهای خاصی تثبیت شود که در آن‌ها ارجاع، با مرتبط کردن اصطلاح با نمونه‌های مناسب از آن نوع، تعیین‌گردد.
این رویکرد این امکان را فراهم می‌کند که در ابتدا ویژگی‌های نوع طبیعی را ندانیم و تنها با کسب دانش تجربی بیشتر درباره‌ی آن، به شناخت آن نوع دست یابیم. همچنین، ممکن است برای مدتی برخی موارد را اشتباه طبقه‌بندی کنیم؛ چرا که هنوز به طور دقیق ماهیت نوع طبیعی را نمی‌شناسیم. معضل نظری مطرح‌شده در ابتدای متن را می‌توان به روش زیر برطرف کرد: اگر «حیات» نشانگر یک نوع طبیعی باشد، می‌توانیم تبیینی اصولی از «حیات» به دست آوریم. حتی اگر این تبیین با بسیاری از تصورات گذشته‌ی ما درباره‌ی حیات ناسازگار باشد، نمی‌توانیم بگوییم که موضوع بحث را تغییر داده‌ایم؛ چرا که از همان ابتدا قرار بود «حیات» نشانگر یک نوع طبیعی باشد.
این پیشنهاد همچنین می‌تواند به عنوان پاسخی به چالش ما در توضیح این که چگونه حیات به طور ضروری ویژگی‌های خاصی داشته باشد، در نظر گرفته شود: ایده این است که طبق نظریه تعیین‌کننده کریپکی (Kripke, 1980)، گزاره‌های هویتی نظری به طور ضروری صادق هستند. به عنوان مثال: کللند و چیبا (2007) و کللند (2012) از آب به عنوان نمونه ای ازیک نوع طبیعی استفاده می‌کنند. پاسخ معقول به این سؤال که آب چیست،به عنوان مثال، هویت آب با فرمول شیمیایی H2O تعیین می‌شود.. به گفته کللند و چیبا، این یک گزاره هویتی نظری است (Cleland & Chyba, 2007, p. 330). این گزاره معنای آب را مشخص نمی‌کند یا مفهوم آب را باز نمی‌تاباند، بلکه نوع طبیعی‌ای را که آب است، انتخاب می‌کند. به همین ترتیب، آنها پیشنهاد می‌کنند که باید به دنبال یک گزاره هویتی نظری برای حیات باشیم. نویسندگان پیشنهاد می‌دهند که چنین هویتی ممکن است از یک نظریه عمومی حیات پیروی کند (Cleland & Chyba, 2007, p. 332; Cleland, 2012, pp. 138–9)آنها اذعان دارند که ما هنوز این نظریه را نداریم و به مشکلات جستجوی آن اشاره می‌کنند (Cleland & Chyba, 2007, pp. 332–3). برای بررسی پیشنهاد کلند و چیبا، ابتدا می‌توانیم بین دو ادعا تمایز قائل شویم، که می‌توان آنها را با استفاده از اصطلاحاتی که اسمیت (1994, pp. 63–4) در ارتباط با کار J. L. Mackie استفاده می‌کند، نام‌گذاری کرد. اولین ادعا مفهومی است، با این ایده که حیات قرار است برای یک نوع طبیعی باشد. دیگری ماهوی است و وجود چنین نوع طبیعی‌ای را تأیید می‌کند. اولین ادعا مقداری مقبولیت دارد؛ به عنوان مثال، به گفته کیچر (1982, pp. 342–3)، دانشمندان در گفتار خود، به طور کلی قصد دارند به انواع طبیعی اشاره کنند و چنین قصدی می‌تواند بسیاری از گفتارها در زبان عادی را نیز هدایت کند. بنابراین، بگذارید اولین ادعای مفهومی را بپذیرم و بر ادعای ماهوی و سوال در مورد اینکه آیا یک نوع طبیعی حیات وجود دارد، تمرکز کنم (منصفانه است که توجه کنیم که کللند و چیبا فقط به طور موقت پیشنهاد می‌دهند که چنین نوعی وجود دارد؛ برای کللند ( 2012)، این در واقع فرضیه‌ای است که او آن را معقول می‌داند، اما برای آن استدلال نمی‌کند، به عنوان مثال صفحه 127 او را ببینید).
برای اولین نکته، به خاطر داشته باشید که کللند و چیبا امیدوارند که یک نظریه حیات پیدا کنند که به سوال حیات چیست پاسخ دهد. اما یک تفاوت مهم با مثال آب وجود دارد. نظریه‌ای که گزاره هویتی نظری درباره آب را بیان می‌کند، صرفاً یک نظریه در مورد آب نیست، بلکه نظریه‌ای با دامنه بسیار گسترده‌تر است که انواع مختلف پیوندهای شیمیایی بین عناصر جدول تناوبی را دربر میگیرد.
به طور کلی، لزوماً نیازی نیست که نظریه‌ای که امکان صدق گزاره‌ی همانی نظری «X = Y» را فراهم می‌کند، نظریه‌ای درباره‌ی X باشد. برای مثال، فیزیک نیوتنی به ما اجازه می‌دهد تا انرژی را با یک ویژگی فیزیکی مشخص شناسایی کنیم، اما به همین دلیل، نظریه‌ی انرژی به شمار نمی‌آید. بنابراین، دلیلی وجود ندارد که تصور کنیم نظریه‌ای درباره‌ی حیات، گزاره‌ی همانی نظری مناسبی را درباره‌ی آن ارائه دهد.
نقد دوم با نقد اول مرتبط است. هویت «آب = H2O» (که در این چارچوب استدلال، آن را می‌پذیریم) نمونه‌ای از الگوی کلی هویت‌هایی است که در آن‌ها یک ماده بر اساس ترکیب شیمیایی‌اش توصیف می‌شود. نمونه‌های دیگری از این الگو وجود دارد، مانند «آهن = Fe».
توضیحی معقول این است که انواع طبیعی به صورت گروهی وجود دارند. در واقع، این امر در مورد بسیاری از انواع طبیعی صادق است (مواد شیمیایی، ذرات بنیادی از فیزیک ذرات، گونه‌های زیستی – در صورتی که دومی واقعاً انواع طبیعی باشند). بنابراین، به طور کلی، به نظر می‌رسد انواع طبیعی در گروه‌هایی قرار می‌گیرند که نظام‌های طبقه‌بندی بزرگتری را تعریف می‌کنند که در آن‌ها می‌توانیم اشیاء را دسته‌بندی کنیم.
اگر این امر صحت داشته باشد، پس «زندگی» بخشی از کدام نظام طبقه‌بندی است؟ سایر انواع طبیعی‌ای که در همان سطح عمل می‌کنند، کدامند؟ در حال حاضر، پاسخی قانع‌کننده برای این پرسش وجود ندارد.
کللند (2012، ص 140) مطرح می‌کند که حیات ممکن است نوع خاصی از انواع طبیعی باشد، اما مشخص نیست که با چه نوعی از اشیاء قابل شناسایی است؟ آیا با ترکیبات شیمیایی خاص؟ اما به طور واضح، حیات برخلاف آب، ساختار مولکولی منحصر به فردی ندارد. یا شاید با عملکردهای خاصی مانند حرکت و تولیدمثل قابل شناسایی باشد؟ با این وجود آیا عملکردها می‌توانند انواع طبیعی را مشخص کنند؟
به طور کلی، پیشنهادات درباره‌ی ویژگی‌های خاص نوع طبیعیِ فرضیِ حیات به ذهن می‌رسد، ما را به شرایطی بازمی‌گرداند که در تعریف‌های شناخته‌شده‌ی حیات ذکر شده است. شواهدی وجود دارد که هیچ ترکیب ساده‌ای از این شرایط، تعریف تحلیلی توصیفی «زندگی» ارائه نمی‌کند.بنابراین، پرسش این است که آیا می‌توان از این شرایط برای توصیف یک نوع طبیعیِ فرضیِ حیات استفاده کرد؟: تعریف‌های شناخته‌شده‌ی حیات اغلب با مثال‌های نقضی مواجه می‌شوند. اما لزوماً این مثال‌های نقضی مانع جدی برای درک نوع طبیعیِ فرضی نیستند، چرا که ممکن است تاکنون در مورد تعلق داشتن برخی موارد به آن نوع طبیعی اشتباه کرده‌ باشیم. (مانند مثال نهنگ‌ها که ماهی نیستند). با این حال، نباید تعداد مثال‌های نقضی بیش از حد باشد، زیرا در غیر این صورت، این سوال مطرح می‌شود که آیا اصطلاح «زندگی» واقعاً برای اشاره به نوع طبیعیِ پیشنهادی به کار رفته است؟
چالش دیگر این است که تعاریف ناسازگار متعددی از حیات وجود دارد. اگر حیات یک نوع طبیعی باشد، پس باید یکی از تعاریف یا ترکیبی ساده از شرایط ذکر شده تاکنون، آن را توصیف کند. اما چگونه می‌توانیم بفهمیم کدام ترکیب از شرایط، معرف آن نوع طبیعی است؟محتمل‌ترین پاسخ این است که ترکیبی خاص از شرایط، بیشترین قدرت تبیینی را در رابطه با نمونه‌های معمولی حیات داشته باشد.
اما تاکنون مشخص نشده است که چه نوع شرایطی از بیشترین قدرت تبیینی برخوردارند. بسیاری از عملکردها را می‌توان تا حدودی با زیست‌شناسی مولکولی تبیین کرد، اما اگر ساختار مادی موجودات زنده بر اساس مولکول‌های متفاوتی باشد، زیست‌شناسی مولکولی ما بی‌ربط خواهد بود.
نظریه تکامل داروینی ساختار مادی موجودات زنده و تولید مثل آن‌ها را توضیح نمی‌دهد. بنابراین، به خوبی درک نمی‌کنم که چگونه یک ترکیب خاص از شرایط می‌تواند قدرت تبیینی بالایی داشته باشد تا بتواند یک نوع طبیعی را مشخص کند.این استدلال‌ها ردیه‌ای قاطع بر پیشنهاد کللند و چیبا نیستند؛ اما مجموع نکات ذکر شده در پاراگراف‌های پایانی، تردیدهایی را درباره‌ی مفهوم «زندگی» به مثابه یک نوع طبیعی ایجاد می‌کند.
تبیین مفهوم حیات: روش تبیین مفهومی به مثابه راه حلی بدیل برای معضل تعریف حیات
به عنوان راه حلی جایگزین برای فرار از معضل تعریف حیات، روش تبیین مفهومی(Explication) که توسط کارناپ پیشنهاد شده است Carnap (1962, صص 2–3) مطرح می‌کنم. تبیین، مفهومی نامشخص به نام تبیین مفهومی، (Explicandum) را با مفهومی جدید و دقیق‌تر به نام «مُبیّن (Explicatum) »جایگزین می‌کند. ( Carnap 1962, pp 2–3) تبیین‌های مفهومی تابع معیارهای زیر هستند: ( چهار معیار کلیدی را برای تبیین‌های مفهومی)
اول: مفهوم تبین باید شباهت‌هایی به مطلوب تبیین داشته باشد.
دوم: مفهوم تبین باید به گونه‌ای باشد که بتوان آن را به طور دقیق، مثلاً با یک تعریف صریح، توصیف کرد. یکی از مهم‌ترین جنبه‌های دقت، اگر نگوییم مهم‌ترین آن، تصمیم‌گیری در مورد موارد مرزی مطلوب تبیین است.
سوم: تبیین مفهومی باید مثمر ثمر باشد. برای کارناپ، این امر زمانی محقق می‌شود که تبیین در گزاره‌های قوانین و سایر تعمیم‌ها نقش داشته باشد. اما راه‌های دیگری نیز برای توضیح مثمر بودن وجود دارد.
چهارم: تبیین باید ساده باشد به این معنا که مشخصه‌های آن ساده باشد و امکان تعمیم‌های ساده را فراهم کند. بدیهی است که معیارهای تبیین مفهومی می‌توانند در جهت‌های متفاوتی عمل کنند. به طور معمول، هرچه از مطلوب تبیین اولیه دور شویم و بها به شباهت ندهیم، در سه معیار دیگر به دستاوردهای بهتری در این زمینه خواهیم رسید؛ بنابراین برای تصمیم‌گیری در مورد اینکه آیا یک تبیین مفهومی به طور کلی بهتر از دیگری است، نیاز به ایجاد سازش‌هایی بین این معیارها وجود دارد.

روش‌های ارزیابی تبیین‌های مفهومی

حداقل دو روش برای فکر کردن در مورد این سازش‌ها وجود دارد. یک روش این است که بگوییم سازش‌ها به وزن‌هایی که به معیارها اختصاص داده می‌شود، بستگی دارد و تنها بر اساس چنین وزن‌هایی است که یک تبیین مفهومی بر دیگری برتری پیدا می‌کند.سپس می‌توانیم با اتکا به یک هدف اولیه، این وزن‌ها را تعیین کنیم. در این صورت، برتری یک تبیین مفهومی بر دیگری به آن هدف بستگی دارد.
روش جایگزین این است که ادعا کنیم دامنه‌ای از روش‌های معقول و عینی برای تعیین وزن‌ها وجود دارد و همه این روش‌ها به نتایج مشابهی منجر می‌شوند. بر این اساس، یک تبیین مفهومی ممکن است به طور کلی از دیگری بهتر باشد. به هر رو، می‌توانیم امیدوار باشیم که به نتایج محکمی دست یابیم، یعنی نتایجی که با تغییرات جزئی در وزن‌ها همچنان پایدار باقی بمانند (لوئیس، 1973، ص 74 مراجعه کنید)..
ادعای من این است که روش تبیین مفهومی می‌تواند ما را در فرار از معضل تعریف حیات یاری کند. برای درک این موضوع، ابتدا باید توجه کنیم که معضل مذکور را می‌توان بر اساس معیارهای کارناپ تبیین کرد.
شاخه اول این معضل، یعنی تعریف توصیفی «حیات»، کاملاً تحت تأثیر معیار اول، یعنی همانندی قرار دارد. چرا که یک تعریف توصیفی باید به طور کامل، شیوه‌ی رایجِ بکاربردنِ اصطلاح «حیات» را منعکس کند. شاخه‌ی دوم معضل، یعنی رویکرد قراردادی به حیات بر اساس شرایط ضروری و مشترکاً کافی، متأثر از معیارهای دقت و سادگی است. همانطور که پیش‌تر گفته شد، تعریف صریح، یکی از راه‌های دستیابی به دقت است و یک تعریف قراردادی بر اساس شرایط ضروری و مشترکاً کافی، صریح و آشکار محسوب می‌شود. همچنین می‌توان گفت که احتمالاً به موارد مرزیِ کمتری نسبت به، مثلاً، یک تعریف نمایشی منجر می‌شود.
علاوه بر این، سادگی (به شرط تساوی سایر عوامل) تعریف بر اساس چنین شرایطی یا شکلی مشابه و اصولی را ترجیح می‌دهد، زیرا بدین ترتیب به یک فرم بسیار ساده دست می‌یابیم. ملاحظات مربوط به باروری مفهومی نیز ممکن است ما را به سمت یک تعریف قراردادی بر اساس چنین شرایطی سوق دهد، اما این امر بستگی به معنای باروری دارد.
با این حال، از آنجا که تبیین مفهومی تابع معیارهای همانندی، دقت و سادگی است، گزینه سومی را پیش روی ما می‌گذارد. با استفاده از تبیین مفهومی، می‌توانیم تلاش کنیم مفهومی از حیات ارائه دهیم که مسیری میانه را بین بازنمایی وفادارانه‌ی مفهوم موجود ما از حیات و مفهومی سودمند، دقیق و ساده (اما قراردادی) بر اساس شرایط حیات در نظر بگیرد.
بنابراین، پیشنهاد این است که مفهوم موجود ما از حیات را برای اهداف تحقیق علمی، با مفهومی که می‌توانیم آن را «حیات تبیین‌شده» (s-life) بنامیم، جایگزین کنیم. این جایگزینی با مفهومی از حیات تبیین‌شده محقق می‌شود که ممکن است با شرایط ضروری و مشترکاً کافی تعریف شود، تا حد امکان به مفهوم موجود ما از حیات نزدیک باشد و از لحاظ سادگی، دقت و باروری حداکثر باشد. اما در ادامه‌ی بحث، الزاماً به این شرط که شرایط حیات تبیین‌شده، ضروری و مشترکاً کافی باشند، پایبند نخواهیم بود؛ سایر روش‌های دستیابی به دقت و سادگی نیز پذیرفته می‌شوند.در هر صورت، این پیشنهاد بر وجود راه سومی بین توصیف وفادارانه‌ی مفهوم موجود حیات و یک قرارداد سودمند تأکید می‌کند. ایده این است که راهی بهینه برای پاسخگویی به هر دو الزامی که به طور ضمنی در شاخه‌های معضل مطرح شده‌اند، بیابیم.
به‌طور کلی، روش‌های مختلفی برای مواجهه با یک دوگانگی وجود دارد. یکی از این روش‌ها این است که استدلال کنیم یکی از شاخه‌های دوگانگی واقعاً مشکل‌ساز نیست. روش دیگر تلاش می‌کند نشان دهد که گزینه‌های تشکیل‌دهنده دوگانگی یکدیگر را مستثنی نمی‌کنند. پیشنهاد من هیچ‌کدام از این راهبردها را دنبال نمی‌کند.من معتقدم که دوگانگی موجود، در واقع تضادی بین چندین معیار برای تبیین است که به جهات متفاوتی کشش دارند. هدف من، قرار دادن این دوگانگی در چارچوب نظری شناخته‌شده‌ای است که درک عمیق‌تر از آن را به ارمغان بیاورد.

علاوه بر این، این مقاله نشان می‌دهد که با ایجاد تعادل بین معیارهای مختلف تبیین، می‌توان مسیری میانه بین دو شاخه دوگانگی برگزید و به تبیینی جامع و متعادل از مفهوم حیات دست یافت.
این رویکرد دارای مزایای متعددی است.
اولاً: شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد بسیاری از تعاریف ارائه شده برای حیات در سال‌های اخیر (مانند Ruiz-Mirazo et al., 2004; Bedau, 2010) در واقع تلاش‌هایی برای ارائه تبیینی از این مفهوم هستند. این تعاریف قطعاً تحت تأثیر معیارهای دقت، ثمربخشی و سادگی شکل گرفته‌اند.
به عنوان مثال، روئیز-میرازو و همکاران معیارهایی را برای تبیین مفهوم حیات خود ارائه می‌دهند. تمایل آنها به قدرت توضیحی و همچنین نیاز به مفهومی کلی از حیات را می‌توان به عنوان تمایل به ثمربخشی تفسیر کرد. به همین ترتیب، جستجوی آنها برای ظرافت مفهومی (Ruiz-Mirazo et al., 2004, p 326) و اجتناب از تکرار، نشانه‌ای از تمایل به سادگی است.
درخواست آنها برای معیارهای روشن برای قضاوت درباره حیات نیز می‌تواند در زمره دقت تفسیر شود.
تا جایی که من متوجه شده‌ام، نویسندگان به طور کامل به مفهوم رایج حیات اشاره نمی‌کنند؛ اما معتقدم که در نهایت باید این نیاز را نیز برآورده کنند. شواهدی برای این ادعا وجود دارد: در بحث‌های مربوط به زندگی، نویسندگان اغلب به شهودات خود در مورد آنچه حیات محسوب می‌شود، متوسل می‌شوند. مچری استدلال می‌کند که آنها باید به مفهوم رایج حیات نیز توجه کنند. این امر نشان می‌دهد که نزدیکی به مفهوم رایج حیات برای آنها مهم است. این موضوع جای تعجب ندارد، زیرا اگر قصد تغییر موضوع مورد بحث خود را نداریم، نباید از مفهوم خود از حیات به طور قابل توجهی فاصله بگیریم.
ثانیاً: تلاش کللند برای ارائه بیانیه‌ای هویتی نظری درباره حیات نیز می‌تواند به عنوان تلاشی برای ارائه تبیینی از این مفهوم تلقی شود. دلیل این امر آن است که انواع طبیعی، امکان تعمیم را فراهم می‌کنند. اگر حیات یک نوع طبیعی باشد، آنگاه تبیینی مرتبط، بسیار ثمربخش خواهد بود.
بنابراین، اگر حیات یک نوع طبیعی باشد، تبیینی کارناپی که وزن کافی به ثمربخشی می‌دهد، باید به نوع طبیعی بپردازد، و آن هم به شکلی قوی، به این معنی که نسبتاً مستقل از اینکه چقدر دقیقاً به آن وزن داده می‌شود.
اما دومین مزیت پیشنهاد من، تواناییِ تبیینِ تعدد تعاریف ارائه شده برای حیات است. اگر معیارهای مختلف را بتوان به روش‌های معقولانه‌ای متعادل کرد و بهترین نتیجه نیز حداقل با توجه به دانش تجربی فعلی ما، وابسته به وزن این معیارها باشد، در این صورت تعدد معقولی از تعاریف برای حیات وجود خواهد داشت. پیشنهاد من همچنین برخی پرسش‌ها را مطرح می‌کند. برای پایان دادن به این بخش، به دو مورد از آنها می‌پردازم.
اول، چگونه دقیقاً می‌توانیم مسیر میانه‌ای را بین وفادار ماندن به مفهوم جا افتاده‌ی خود از حیات و ارائه یک تبیین ساده، دقیق و ثمربخش از آن، طی کنیم؟ پاسخ به وزن‌هایی بستگی دارد که بر چهار معیار مذکور قرار می‌دهیم.
اگر روش‌های معقول و محدودی برای تعیین وزن‌ها وجود داشته باشد که منجر به نتایج مشابه شوند، می‌توانیم به تبیینی دست یابیم که در مجموع مناسب‌ترین باشد. در مقابل، اگر در نحوه‌ی وزن‌دهی معقولانه به معیارها، محدودیت‌های زیادی نداشته باشیم، می‌توانیم آنها را با توجه به اهداف خود انتخاب کنیم. برای مثال، ممکن است اولویت را به شباهت دهیم و تنها تبیینی را بپذیریم که با مفهوم ما از حیات بسیار شباهت داشته باشد، به این معنا که آنچه را در مورد طیف وسیعی از نمونه‌های از پیش تعیین‌شده فکر می‌کنیم، بازتولید کند.
از طرف دیگر، ممکن است در مورد شباهت انعطاف بیشتری داشته باشیم و بیشتر به امکان دستیابی به قوانینی در مورد حیات اهمیت دهیم. با این حال، توجه داشته باشید که تبیین حیات باید مقداری وزن به شباهت اختصاص دهد، زیرا در غیر این صورت دلیلی برای صحبت در مورد تبیین حیات وجود نخواهد داشت. همچنین توجه داشته باشید که به نظر می‌رسد وزن‌دهیِ معیارها به گونه‌ای معقول باشد که اطمینان حاصل شود نتیجه «قابل اعتماد» است، یعنی اینکه اگر وزن معیارها کمی تغییر کند، تغییر نکند.
دوم، تبیین حیات ما را به کجا هدایت می‌کند؟ آیا مفهوم تبیین شده (Explicatum) تقریباً همان دامنه‌ی مفهوم فعلی ما از حیات را خواهد داشت؟ یا اینکه بسیار متفاوت خواهد بود (Gayon، 2010, p 243)
تا حدودی، پاسخ مجدداً به وزن معیارها در تبیین بستگی دارد. اما همچنین به مفهوم ما از حیات و امکان دستیابی به قوانین برای چیزی شبیه آنچه حیات می‌نامیم، وابسته است. زیرا این عوامل هستند که تعیین می‌کنند چه نوع مصالحه‌هایی بین معیارها امکان‌پذیر است. برای مثال، سوال این است که آیا تجدید نظر نسبتاً جزئی در مفهوم ما از زندگی، به نظریه‌ای قدرتمند با قوانین متعدد اجازه می‌دهد؟ بنابراین، پاسخ به دومین پرسش ما نیاز به همکاری نزدیک بین فلاسفه است.

نتیجه‌

«حیات چیست و چرا این سوال همچنان بی‌پاسخ باقی مانده است؟» مشکل نبودِ راه‌حل برای این سوال نیست؛ بلکه برعکس، با انبوهی از راه‌حل‌های مختلف مواجه هستیم. تعاریف گوناگون و متناقضی از حیات ارائه شده است. بر اساس تحلیل ارائه شده در این مقاله، دلیل این امر آن است که مفهوم رایج ما از حیات، امکانِ تحلیل بر اساس شرایط ضروری و کافی (یا تعریفی توصیفی با اصول مشابه) را فراهم نمی‌کند.
با این وجود، همچنان می‌توان با استفاده از تبیین کارناپی، به یک تعریف جامع و مفید از حیات دست یافت. مزیت این چارچوب نظری، این است که امکانِ عنصر قراردادی را بدون قطع ارتباط با مفهوم اولیه‌ی ما از حیات فراهم می‌کند. همچنین به آشکارسازی الزامات روش‌شناختی که برای تعریف حیات در نظر گرفته شده‌اند، کمک می‌کند.
پیشنهاد من این نیست که مفهوم رایج حیات در گفتار روزمره را جایگزین کند. برای من، مشخص نیست که آیا نیاز به اصلاح در تفکر روزمره‌ی ما درباره حیات وجود دارد یا خیر. مفهوم حیات ممکن است نقش‌هایی را ایفا کند که فراتر از حوزه تحقیقات علمی باشد.
References

Aristotle (2016). De anima, trans. C. Shields, Oxford: Clarendon Press.
Bedau, M. A. (2010). An Aristotelian account of minimal chemical life. Astrobiology, 10, 1011–21.
Bedau, M. A. & Cleland, C. E., eds. (2010). The Nature of Life. Classical and Contemporary Perspectives from Philosophy and Science, Cambridge: Cambridge University Press.
Boden, M. A (1999). Is metabolism necessary? The British Journal for the Philosophy of Science, 50(2), 231–48.
Boyd, R. (1999). Homeostasis, species, and higher taxa. In R. A. Wilson, ed., Species: New Interdisciplinary Essays, Cambridge, MA: MIT Press, pp. 141–85.
Brun, G. (2015). Explication as a method of conceptual re-engineering. Erkenntnis. DOI: 10.1007/s10670–015–9791–5.
Carnap, R. (1962). Logical Foundations of Probability, 2nd edn, Chicago: University of Chicago Press.
Carnap, R. (1963). Replies and systematic expositions. In P. A. Schilpp, ed., The Philosophy of Rudolf Carnap, Chicago, Il: Open Court, pp. 859–1013.
Cleland, C. & Chyba, C. (2002). Defining ‘life’. Origins of Life and Evolution of the Biosphere, 32(4), 387–93.
Cleland, C. & Chyba, C. (2007). Does ‘life’ have a definition?. In T. Woodruff, I. Sullivan and J. Baross, eds., Planets and life: The emerging science of astrobiology, reprint in: M. A. Bedau and C. E. Cleland, eds., The Nature of Life, Cambridge: Cambridge University Press, 2010, pp. 326–39.
Cleland, C. (2012). Life without definition. Synthese, 185, 125–44.
Diéguez, A. (2013). Life as a homeostatic property cluster. Biological Theory, 7, 180–6.
Fetzer, J. H., Shatz, D. and Schlesinger G. N., eds. (1991). Definitions and Definability: Philosophical Perspectives, Dordrecht: Kluwer Academic Publishers.
Fine, K. (1994). Essence and modality: The second Philosophical Perspectives lecture. Philosophical Perspectives, 8, 1–16.
Gánti, T. (2003). The Principles of Life, ed. by J. Griesemer and E. Szathmary, reprint in: M. A. Bedau and C. E. Cleland, eds., The Nature of Life, Cambridge: Cambridge University Press, 2010, pp. 102–12.
Gayon, J. (2010). Defining life: Synthesis and conclusions. Origins of Life and Evolution of Biospheres, 40, 231–44.
Gupta, A. (2015). Definitions, The Stanford Encyclopedia of Philosophy (Summer 2015 Edition), Edward N. Zalta, ed., http://plato.stanford.edu/archives/sum2015/entries/ definitions/.
Hume, D. (1739, 1978). Treatise of Human Nature, L. A. Selby-Bigge, ed., 2nd edn, Oxford: Clarendon Press.
Joyce, G. F. (1994). Foreword. In D. W. Deamer and G. R. Fleischaker, eds., Origins of Life: The Central Concepts, Boston, MA: Jones & Bartlett, xi–xii.
Kant, I. (1790, 2000). Critique of the Power of Judgment, trans. P. Guyer and E. Matthews, Cambridge : Cambridge University Press.
Kitcher, P. (1982). Genes. British Journal for the Philosophy of Science, 33, 337–59.
Kripke, S. A. (1980). Naming and Necessity, Oxford: Blackwell.
Lange, M. (1996). Life, artificial life, and scientific explanation, Philosophy of Science, 63(2), 225–44, reprint in M. A. Bedau and C. E. Cleland, eds., The Nature of Life. Cambridge: Cambridge University Press, 2010, pp. 236–48.
Lewis, D. K. (1973). Counterfactuals, Oxford : Basil Blackwell.
6 What is Life? And Why is the Question Still Open? 131
Locke, J. (1690, 1894). An Essay Concerning Humane Understanding, Oxford : Clarendon Press.
Machery, E. (2012), Why I stopped worrying about the definition of life . . . and why you should do as well. Synthese, 185(1), 145–64.
Neurath, O. A. et al. (1929). Wissenschaftliche Weltauffassung, Sozialismus und Logischer Empirismus, reprint in R. Hegselmann, ed., Frankfurt am Main: Suhrkamp, 1979, 81– 101.
Quine, W. V. O. (1951). Two dogmas of empiricism. The Philosophical Review, 60, 20–43, reprint in: From a Logical Point of View, Cambridge, MA: Harvard University Press, 1953, 20–46.
Pennock, R. T. (2012). Negotiating boundaries in the definition of life: Wittgensteinian and Darwinian insights on resolving conceptual border conflicts. Synthese, 185(1), 5–20.
Putnam, H. (1975). The meaning of meaning. In H. Putnam, Mind, Language and Reality: Philosophical Papers, Cambridge: Cambridge University Press, 215–71.
Robinson, R. (1950). Definition, Oxford: Clarendon Press.
Ruiz-Mirazo, K., Peretó, J. & Moreno, A. (2004). A universal definition of life: autonomy and open-ended evolution. Origins of Life and Evolution of the Biosphere, 34, 323–46.
Sagan, C. (1970). Life. In Encyclopædia Britannica, reprint in: M. A. Bedau and C. E. Cleland, eds., The Nature of Life, Cambridge: Cambridge University Press, 2010, pp. 303– 6.
Sagan, C. (1973). The Cosmic Connection: An Extraterrestrial Perspective, reprint in: Sagan, C., Carl Sagan’s Cosmic Connection: An Extraterrestrial Perspective, produced by J. Agel, Cambridge: Cambridge University Press, 2000.
Sagan, D. (2016). Life, In Encyclopædia Britannica. Encyclopædia Britannica Online. Encyclopædia Britannica Inc., 2016. Web. 14 May. 2016, http://www.britannica.com/ topic/life.
Shields, C. (2012). The dialectic of life. Synthese, 185, 103–24.
Smith, M. (1994). The Moral Problem, Oxford: Blackwell.
Sober, E. (2003). Learning from Functionalism, prospects for strong artificial life. In: C. G. Langton, C. Taylor, J. Doyne Farmer, and S. Rasmussen, eds., Artificial Life II, pp. 749–765, reprint in: M. A. Bedau and C. E. Cleland, eds., The Nature of Life, Cambridge: Cambridge University Press 2010, pp. 225–35.
Sorensen, R. (2016). Vagueness, The Stanford Encyclopedia of Philosophy (Spring 2016 Edition), Edward N. Zalta, ed. http://plato.stanford.edu/archives/spr2016/entries/ vagueness/.
Toepfer, G. (2005). Der Begriff des Lebens. In U. Krohs and G. Toepfer, eds., Philosophie der Biologie. Eine Einführung, Frankfurt am Main: Suhrkamp, pp. 157–74.
Weisberg, M. (2007). Who is a modeler? British Journal for Philosophy of Science, 58, 207–33.
Wittgenstein, L. (1953). Philosophical Investigations, trans. G. E. M. Anscombe, Oxford: Basil Blackwell.

اشتراک گذاری نمایید
Facebook
Twitter
LinkedIn
WhatsApp
Telegram
مطالب مرتبط قبلی و بعدی
مطالب مرتبط
تازه ها