مقدمه
فیلم «درخت حیات»، The Tree of Life (2011) اثر ترنس مالیک، یکی از متفاوتترین و مناقشهبرانگیزترین فیلمهای سینمایی است که برخی آن را در حد بهترینهای تاریخ سینما بالا بردهاند و درعینحال برخی دیگر این اثر را تمهیدی غیرهنری و بیارزش نامیدهاند. این فیلم، به سبک جدید و نوع روایتی متفاوت در رویکردی مدرن و فارغ از کلیشههای رایج در قصهگویی سینمایی، وضعیت و شرایط یک خانوادهی پنج نفره را در دهه 1950 روایت میکند که البته داستان این خانواده نه موضوع اصلی داستان، بلکه از باب نمونهای کوچک از هزاران مورد مشابه در جامعه بشری است.
شخصیت اصلی فیلم، آقای اوبرین (برد پیت)، به عنوان پدر خانواده، مردی سختگیر است که تلاش دارد با سختگیریهایش نسبت به سه پسرش، آنها را مرد بار بیاورد تا بتوانند در برابر رنج و سختیهای زندگی، استقامت ورزند؛ در این بین مادر خانواده، زنی خوش قلب و با احساس است که سعی دارد با کنار زدن سختگیریها و ناملایمتهای پدر، به فرزندانش عشق و محبت را بیاموزد. در این بین علاقهی صاحب اثر به فلسفه و بخصوص کابالیسم، منجر به آن گردیده است که فیلم فراتر از یک سرگرمی سینمایی باشد و جهانبینی و حتی ایدئولوژی زیستن نیز در این فیلمها به مخاطب ارائه گردد.
رقص با آوای حیات
فرارُوی رنج، از مهمترین دغدغههای بنیادین بشری است که امروزه ـ بخصوص در پی فجایع انسانی در طول سالیان متمادی جنگ جهانی اول و دوم که دامان جامعهی مدرن را در تلّی از خاکستر اخلاقی فرو برده بود ـ، ظهور و بروز بیشتری یافته است تا بدانجا که به گفتهی «هانس کونگ» به پناهگاهی امن برای الحادِ جدید، مبدّل گردیده است. دغدغهای که نهتنها فلاسفه و الهیدانان را به مبارزهای نفسگیر در توجیه منطقی خدای خیرخواه، مهربان و قادر مطلق ادیان توحیدی، دعوت میکند؛ بلکه به سوژهای معناگرایانه برای بسیاری از هنرمندان بهخصوص سینماگران تبدیل شده است.
ترنس مالیک، یکی از معدود سینماگران فیلسوفی است که در جمله آثارش میتوان رگههای آَشکار الهیاتی ـ فلسفی را یافت. وی در جدیدترین اثر خویش «درخت حیات» محصول 2011، تلاش دارد تا رقصکنان با آوای حیات به هماهنگسازی امریِ بسیار شخصی با امر الاهیاتی عظیم و تبیین الهیاتی ـ طبیعی (رأفت یا طبیعت) از این سوژهی خویش نایل آید.
اثر مالیک هرچند با الگوهای مرسوم سینمای کلاسیک فاصله و تفاوت زیادی دارد؛ امّا عظمت غیرقابلانکار بصری فیلم او با تکیه بر مولفههای هنری از قبیل موسیقی و نیز متن کتاب مقدس باعث شده علاوه بر جذابیت بالای شنوایی و دیداری فیلم، از حیث مضامین معنوی و اعتقادی نیز مهم و تاثیرگذار بهشمار آید و از اینرو موفق به نامزدی در رشتههای بهترین فیلم، بهترین کارگردانی و بهترین فیلمبرداری اسکار و نیز موفق به کسب جایزهی نخل طلای بهترین فیلم شود و در حال حاضر نشریات مختلف سینمایی و غیرسینمایی این فیلم را در لیست ۱۰ فیلم برتر خود در هزارهی جدید قرار دادهاند؛ معالوصف در سیر حرکت بهسوی شگفتی، خود را در معرض آسیب قرار داده است، چرا که «مختصر»، «ناقص» و نقطهی پایانی فیلم نیز آغشته به درونمایهی لطف نیست.
فیلم با جملهای از کتاب ایوب نبی شروع میشود: «آنگاه که زمین را بنیان نهادم، تو کجا بودی؟… آنگاه که ستارگان صبح با هم سرود خواندند و پسران خدا همگی فریاد شادی سردادند، تو کجا بودی؟» و این فضای معناگرایانه و عرفانی در بسیاری از لحظات فیلم بر آن سوار شده و باعث ایجاد نوعی آشناییزدایی مخاطبان هزارهی جدید با عرفان، معنویت و حتی دین و مذهب میشود. آشناییای که بعد از یک مدت وقفه پس از عصر روشنگری، سعی دارد که انسان رهیده از مبدأ و معاد را دوباره با خویشتن و مبدأ هستیاش آشتی دهد؛ از اینرو است که فضای غالب فیلم در دهه 1950 که آغاز موج گرایش به معنویت است، سپری میگردد.
مالیک با به تصویر کشاندنِ خانوادهی اوبرین، بهعنوان یک نمونه از نسل بشر، سعی دارد تا فراز و نشیبها و نیز چالشهای زندگی صنعتیشده و ماشینی بشر در مقابل نگرش معنوی، رأفت و عشق که میتواند روحی جدید در این کالبد از زندگانی بدمد را به نمایش بگذارد.
پدر خانواده در واقع نمادی از این زندگی ماشینی است که از همان ابتدا سعی دارد تا فرزندانش را با قوانین خاص بهخود آموزش دهد؛ جدی بودن، پشتکار، مبارزه کردن، زیاد مهربان نبودن و… فاکتورهایی است که پدر خانواده بر آنان تأکید دارد تا فرزندانی موفق و ثروتمند را تربیت نماید. در نقطهی مقابل مادر خانواده سعی دارد راه بخشش و مرحمت را توصیف کند، راهی که خود انتخاب کرده و قلبش را سرشار از آن میبیند، راهی که آن را بخشاینده میداند و معتقد است این راه راهی است که دوست دارد خود را کوچک کند و مورد پستیها قرار گیرد، راهی که دوست دارد مورد دشنام قرار گیرد؛ اما با اینکار هم خودش و هم دیگران را خوشحال کند.
چالش اصلی خانواده با همین نزاع و ستیز بین نگرش پدر و مادر آغاز میگردد که البته با فوت فرزند دوم خانواده به اوج خود میرسد و این در واقع تمثیلی است از همان معضل اصلی بشر در درد و رنجها و تبیینهای طبیعی و الهیاتی (طبیعت یا رأفت) که در ابتدای فیلم به آن اشاره شده است. فیلم در واقع لبریز از نجواهای متعدد مادری مصیبتزده و کودکی سرگشته از مدرنیته است. پسری که در زیر هجمههای قوانین پدر، زخم ناسور و عقدهی ادیپاش (از اصطلاحات فروید) سر باز میکند و در مواجهه با پدر آن را عیان میسازد؛ زخمی که تا سالیان متمادی دامن پسر را رها نمیسازد و تا بزرگسالی آنرا متحمل میشود بهطوری که در زندگی اجتماعی (شغلی) و خصوصی (با همسر) خود با مشکلات عدیدهای دست و پنجه نرم میکند. «جک» با یک سوال مقدماتی: «مادرم چگونه غم از دست دادن برادرم را تحمل کرد؟» سیر معنوی خود را آغاز میکند و همسو با نجواهای مادر خویش، با خدای خود به مناجات مینشیند. آنجا که میگوید: «از طریق او (مادرم) با من حرف زدی، از طریق آسمان و درختها با من حرف زدی،… قبل از اینکه بفهمم دوستت دارم، به تو ایمان داشتم».
مناجات و سیر معنوی جک، بهخصوص آنجا که در حال مناجات با خدا و طلب آمرزش از او بیان میدارد که: «تو کجا زندگی میکنی؟ داری منو میبینی؟ میخوام بدونم تو چی هستی؟ میخوام بدونم تو چی میبینی؟» قطعاً یکی از بهترین لحظات و دیالوگهای این فیلم به حساب میآید. از اینرو هر بینندهای همراه با جک به یک سیر معنویای رهنمون میگردد که در پی پاسخ به سوالات اساسی متعدد خویش، نیازمند بدرقه او است.
ترنس مالیک سعی کرده است تا این سیر را از ابتدای خلقت و «مهبانگ» آغاز نماید و با استفاده از جلوههای ویژه و البته موسیقی دلنشین اپرا، شکوه و عظمت این پدیده را بهتصویر بکشد و سپس با بهتصویر کشاندن پدید آمدن زمین، اولین نمودهای حیات، موجودات نخستین و… تا زمانی که انسان در رحم مادر قرار و آرام گرفته است، رقص کنان در آوای حیات، به تبیین و توضیح این سوالات اساسی بپردازد.
تبیین و توضیح مالیک، البته بر اساس یک تفکر ایدئولوژیک مبتنی بر کابالیسم (نوعی طبیعتپرستی و باور تجلی خدا درون طبیعت) است که رگههای آن را میتوان در بسیاری از آثار هالیوود همچون «خط باریک قرمز»، «آواتار» و اثر قبلی او «روزهای بهشت» نیز یافت. اما «درخت حیات» نقطه اوج مسیر ایدئولوژیکی محسوب میشود که ترنس مالیک از فیلم «روزهای بهشت» آن را آشکار ساخت و با یک شیب آرام بهسوی برجسته ساختن دیدگاه ایدئولوژیک و فلسفی خویش در پی ترسیم همان دین نوین جهانی تا به امروز پیش رانده است. صحنهها و سکانسهای فیلم، هرچند ظاهرا ساده و سرراست است، اما تأکیدات متعدد و مکرر ترنس مالیک بر حضور کاراکترها بهخصوص بچهها و مادر، درون طبیعت بهشکلی است که تداعی یگانگی آنها با طبیعت را کرده و یا اینکه آنها را جزیی از طبیعت مینمایاند کما اینکه حرکات و میزانسنهای ویژهی دوربین و ترکیببندیهای مفهومی، در صحنههای یادشده بهخوبی میتواند آمیزهی انسان و طبیعت را القاء نماید.